سه پارتی نامجون
همونجوری که سرش رو برگردونده جواب میده: آره....
از پله ها بالا رفتم رو از در دانشگاه گذشتم . صداش مدام توی گوشم و ذهنم تکرار میشد : بونیتا ! بونیتا ! بونیتا ! توی این لحظه نه نمره برام مهم بود ، نه اینکه مردم گریمو ببینن ، نه اینکه دارم به کجا میرم، نه اینکه قرار بود از قلبم و ذهنم پاکش کنم !.....الان فقط میخوام گریه کنم و اشکام رو روی صورتم بریزم.......
..............
روز ارائه بود...دیشب انقدر گریه کرده بودم که چشمام پف کرده بود....اونقدر که حتی آرایشم فقط چند درصدش رو بهتر کرد...وسایلمو برداشتم و حرکت کردم...فقط میخواستم سریعتر امروز تموم بشه ، این احساساتی که دوباره داشت پیداشون میشد تموم بشن . فقط میخوام تموم بشه ! همین !
وقتی که رسیدم یکی دیگه از بچه ها پای تخته بود . میخواستم برم سرجام که با صدای استاد متوقف شدم :کجا ا/ت شی ؟ بعد نوبت شما دوتاست!....با حرفش رفتم و روی سکو وایسادم . حدود دو دقیقه بعد نوبت ما شد....اون همه چیز رو از قبل آماده کرده بود....شروع کرد به حرف زدن...مثل همیشه داشت قاطع و محکم توضیح میداد....نوبت من که شد به خاطر حضور اون تمرکز نداشتم...به زور تمومش کردم...استاد نمره رو وارد دفترش کرد و گفت: شما دوتا ! این سیم هارو ببرین توی انباری...یه نگاهی بهم کردیم...رفتیم و سیم هارو جمع کردیم....دوباره بدون هیچ حرفی....سکوت مطلق از طرف ما دوتا.....
وسایل رو سرجاشون گذاشتیم...میخواستم برم بیرون که دستمو گرفت...برگشتم و از دو طرف بازوهام رو گرفت و گفت : اینطوری نکن بونیتا ! نکن با من ! کم کم رو به جلو قدم برداشت و من به دیوار خوردم...چشماش رو چند لحظه بست و دوباره باز کرد : وقتی میدونی فراموشت نکردم....چرا بازم دوری میکنی ؟ چرا وقتی میدونی چقدر دلتنگتم بازم دوری میکنی ؟....بعد چند ثانیه با لحن ملایمیجواب دادم : ما رابطمون رو تموم کردیم.....! سرشو یکم نزدیکم کرد و گفت : رابطمون رو تموم کردیم...عشقمون رو که تموم نکردیم....خب...رابطه رو دوباره میتونیم درستش کنیم مگه نه ؟ التماسی که توی چشماش بود رو نمیشد نادیده گرفت...البته اشک توی چشمای من رو هم نمیشد نادیده گرفت...وقتی دید حرفی نمیزنم خودش گفت : بیا دوباره امتحان کنیم ! قلبم کاملا مغزم رو خفه کرده بود...قلبم کنترل رو به دست گرفت...پس بغلش کردم : بیا امتحان کنیم ، کیم نامجون ! چونش رو روی سرم گذاشت و گفت : مرسی بونیتای من...
خبببب....چطوره؟
از پله ها بالا رفتم رو از در دانشگاه گذشتم . صداش مدام توی گوشم و ذهنم تکرار میشد : بونیتا ! بونیتا ! بونیتا ! توی این لحظه نه نمره برام مهم بود ، نه اینکه مردم گریمو ببینن ، نه اینکه دارم به کجا میرم، نه اینکه قرار بود از قلبم و ذهنم پاکش کنم !.....الان فقط میخوام گریه کنم و اشکام رو روی صورتم بریزم.......
..............
روز ارائه بود...دیشب انقدر گریه کرده بودم که چشمام پف کرده بود....اونقدر که حتی آرایشم فقط چند درصدش رو بهتر کرد...وسایلمو برداشتم و حرکت کردم...فقط میخواستم سریعتر امروز تموم بشه ، این احساساتی که دوباره داشت پیداشون میشد تموم بشن . فقط میخوام تموم بشه ! همین !
وقتی که رسیدم یکی دیگه از بچه ها پای تخته بود . میخواستم برم سرجام که با صدای استاد متوقف شدم :کجا ا/ت شی ؟ بعد نوبت شما دوتاست!....با حرفش رفتم و روی سکو وایسادم . حدود دو دقیقه بعد نوبت ما شد....اون همه چیز رو از قبل آماده کرده بود....شروع کرد به حرف زدن...مثل همیشه داشت قاطع و محکم توضیح میداد....نوبت من که شد به خاطر حضور اون تمرکز نداشتم...به زور تمومش کردم...استاد نمره رو وارد دفترش کرد و گفت: شما دوتا ! این سیم هارو ببرین توی انباری...یه نگاهی بهم کردیم...رفتیم و سیم هارو جمع کردیم....دوباره بدون هیچ حرفی....سکوت مطلق از طرف ما دوتا.....
وسایل رو سرجاشون گذاشتیم...میخواستم برم بیرون که دستمو گرفت...برگشتم و از دو طرف بازوهام رو گرفت و گفت : اینطوری نکن بونیتا ! نکن با من ! کم کم رو به جلو قدم برداشت و من به دیوار خوردم...چشماش رو چند لحظه بست و دوباره باز کرد : وقتی میدونی فراموشت نکردم....چرا بازم دوری میکنی ؟ چرا وقتی میدونی چقدر دلتنگتم بازم دوری میکنی ؟....بعد چند ثانیه با لحن ملایمیجواب دادم : ما رابطمون رو تموم کردیم.....! سرشو یکم نزدیکم کرد و گفت : رابطمون رو تموم کردیم...عشقمون رو که تموم نکردیم....خب...رابطه رو دوباره میتونیم درستش کنیم مگه نه ؟ التماسی که توی چشماش بود رو نمیشد نادیده گرفت...البته اشک توی چشمای من رو هم نمیشد نادیده گرفت...وقتی دید حرفی نمیزنم خودش گفت : بیا دوباره امتحان کنیم ! قلبم کاملا مغزم رو خفه کرده بود...قلبم کنترل رو به دست گرفت...پس بغلش کردم : بیا امتحان کنیم ، کیم نامجون ! چونش رو روی سرم گذاشت و گفت : مرسی بونیتای من...
خبببب....چطوره؟
۷.۰k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.