گفتم همینجوری یه تک پارتی دازای بدم بهتون دازای خونتون کم
گفتم همینجوری یه تک پارتی دازای بدم بهتون دازای خونتون کم نشه😔🤌🏻
قبلش بگم
ازتون شاکیم🥲
پارت جدید مثلث عشقی شیش لایک خورده
شیییشتاااال
گلبم درد گرفت اصنT^T
خب ببینید عجب ادمین خوبی دارییید
پارت دوشو گزاشتم با اینکه شرط رو نرسوندیدಥ_ಥ
و عرض خسته نباشید بهتون که اون وانشات لوفیییی هنوز 10 تا لایک نخوردهᕕ( ཀ ʖ̯ ཀ)ᕗ
حمایت هاتون کمه ولی فعالیت من طبق حمایت هاتون بسی زیاده (´༎ຶ ͜ʖ ༎ຶ `)
خب دیگه کاریش نمیشه کرد
*ادمین اندر ذهن:عی خاک تو سر من که با این حمایت های کم دارم پارت میدم*
وقتی اشتباهی فکر میکنه خیانت کردی
ا/ت و دازای روی مبل نشسته بودن و عین چیز همو بغل کرده بودن و دازای هم داشت با مو های ا/ت بازی میکرد
*من اصلا حسودی نکردم که( ͡° ʖ̯ ͡°)*
که یهو یه نوتیف به گوشی ا/ت اومد
نوتیف:ا/ت کوچولوی من چیکار میکنه؟
کی میخای به اون مرتیکه نردبون بگی که با منی؟
خسته شدم از قرار گذاشتن های پنهونی
دازای رفت تو حالت مافیایش *یا الجمال و الکمالಥ_ಥ*
دازای:ا/ت.. ایشون کی باشن؟
ا/ت که تازه ویندوزش بالا اومده بود به خود ترسید و گفت ب خدا اون دوست کرمومه ಥ_ಥ
دازای:ک دوستته... بلند شد و روبروی ا/ت که روی مبل نشسته بود وایساد و یه سیلی محکم بهش زد
دازای:*با بغض*من...من چی برات کم گذاشتم؟.... باورم نمیشه... اینه جواب اون همه محبت و عشقی که بهت... بهت دادم؟
ا/ت من نمیتونم اینجوری باهات سر کنم .. اگه... اگه خیانت کردی بهتره از هم جدا...
حرفش با نوتیفی که به گوشی ا/ت اومده بود نصفه موند، به گوشی ا/ت نگاهی انداخت
نوتیف:یاح یاح ا/ت بلخره منم باید کرممو یجا بریزم دیگهههه امیدوارم دازای ندیده باشه...
*ادمین در تلاش برای جر ندادن دوست ا/ت:/*
دازای وقتی نوتیف رو دید یه لحظه خواست همونجا بمیره.. *بچم🥲*
ا/ت هم ک بی صدا داشت گریه میکرد جل و پلاسشو جم کرد و رفت طبقه ی بالا تو اتاقش
دازای همونجا عین چوب خشک وایساده بود و نمیدونست چیکار کنه
بلند شد و اومد دم در اتاق، صدای گریه های ا/ت رو میشد شنید
دازای:ا/ت.... حا.. حالت خوبه؟
بغض ش ترکید و شروع به گریه کرد
دازای: ا/ت تو مهم ترین...هق...دارایی من تو زندگیمی....هق... من..هق...نمیتونم بدون تو زندگی کنم
فکر اینکه... فکر اینکه...هق...تو با یکی دیگه باشی منو...هق...میکشه
من... من...هق..زود قضاوت کردم، میدونم ...هق ....واقعا میخام بمیرم
...بمیرم که بهت کم اعتماد...هق...شدم
میشه منو ببخشی؟
ا/ت با یه لپ کبود*برای سیلی که بهش زده بود*و چشمای گریون در و باز میکنه و این پدصگ بانداژ حروم کن و بغل میکنه :|
دازای چشمش به لپ ا/ت میفته و ناراحت میشه و میره بهش پماد میزنه و بعدش اینا خوب و خوش خرم کنار هم زندگی کردن و به پای هم نفت شدن🥲
حمایتتت کنید برای فعالیت های بیشتر💜
قبلش بگم
ازتون شاکیم🥲
پارت جدید مثلث عشقی شیش لایک خورده
شیییشتاااال
گلبم درد گرفت اصنT^T
خب ببینید عجب ادمین خوبی دارییید
پارت دوشو گزاشتم با اینکه شرط رو نرسوندیدಥ_ಥ
و عرض خسته نباشید بهتون که اون وانشات لوفیییی هنوز 10 تا لایک نخوردهᕕ( ཀ ʖ̯ ཀ)ᕗ
حمایت هاتون کمه ولی فعالیت من طبق حمایت هاتون بسی زیاده (´༎ຶ ͜ʖ ༎ຶ `)
خب دیگه کاریش نمیشه کرد
*ادمین اندر ذهن:عی خاک تو سر من که با این حمایت های کم دارم پارت میدم*
وقتی اشتباهی فکر میکنه خیانت کردی
ا/ت و دازای روی مبل نشسته بودن و عین چیز همو بغل کرده بودن و دازای هم داشت با مو های ا/ت بازی میکرد
*من اصلا حسودی نکردم که( ͡° ʖ̯ ͡°)*
که یهو یه نوتیف به گوشی ا/ت اومد
نوتیف:ا/ت کوچولوی من چیکار میکنه؟
کی میخای به اون مرتیکه نردبون بگی که با منی؟
خسته شدم از قرار گذاشتن های پنهونی
دازای رفت تو حالت مافیایش *یا الجمال و الکمالಥ_ಥ*
دازای:ا/ت.. ایشون کی باشن؟
ا/ت که تازه ویندوزش بالا اومده بود به خود ترسید و گفت ب خدا اون دوست کرمومه ಥ_ಥ
دازای:ک دوستته... بلند شد و روبروی ا/ت که روی مبل نشسته بود وایساد و یه سیلی محکم بهش زد
دازای:*با بغض*من...من چی برات کم گذاشتم؟.... باورم نمیشه... اینه جواب اون همه محبت و عشقی که بهت... بهت دادم؟
ا/ت من نمیتونم اینجوری باهات سر کنم .. اگه... اگه خیانت کردی بهتره از هم جدا...
حرفش با نوتیفی که به گوشی ا/ت اومده بود نصفه موند، به گوشی ا/ت نگاهی انداخت
نوتیف:یاح یاح ا/ت بلخره منم باید کرممو یجا بریزم دیگهههه امیدوارم دازای ندیده باشه...
*ادمین در تلاش برای جر ندادن دوست ا/ت:/*
دازای وقتی نوتیف رو دید یه لحظه خواست همونجا بمیره.. *بچم🥲*
ا/ت هم ک بی صدا داشت گریه میکرد جل و پلاسشو جم کرد و رفت طبقه ی بالا تو اتاقش
دازای همونجا عین چوب خشک وایساده بود و نمیدونست چیکار کنه
بلند شد و اومد دم در اتاق، صدای گریه های ا/ت رو میشد شنید
دازای:ا/ت.... حا.. حالت خوبه؟
بغض ش ترکید و شروع به گریه کرد
دازای: ا/ت تو مهم ترین...هق...دارایی من تو زندگیمی....هق... من..هق...نمیتونم بدون تو زندگی کنم
فکر اینکه... فکر اینکه...هق...تو با یکی دیگه باشی منو...هق...میکشه
من... من...هق..زود قضاوت کردم، میدونم ...هق ....واقعا میخام بمیرم
...بمیرم که بهت کم اعتماد...هق...شدم
میشه منو ببخشی؟
ا/ت با یه لپ کبود*برای سیلی که بهش زده بود*و چشمای گریون در و باز میکنه و این پدصگ بانداژ حروم کن و بغل میکنه :|
دازای چشمش به لپ ا/ت میفته و ناراحت میشه و میره بهش پماد میزنه و بعدش اینا خوب و خوش خرم کنار هم زندگی کردن و به پای هم نفت شدن🥲
حمایتتت کنید برای فعالیت های بیشتر💜
۸.۱k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.