بالهای فرشته قسمت ۲:
آسلی بهوش اومد اما گیج بود آسلی با گیجی گفت:لی نو!
لی نو:آسلی حالت خوبه؟
آسلی:خیلی میترسم چه اتفاقی افتاده لطفا یه کاری بکن لی نو!
لی نو:نترس عزیزم من پیشتم نمیذارم اتفاقی بیوفته
آسلی رو بردن اتاق لی نو هم منتظر شد که بعد از یه ساعت دکتر اومد
لی نو:دکتر حال آسلی چطوره؟
دکتر:حالشون خوبه میتونید بیاید داخل
لی نو هم اومد آسلی روی تخت نشسته بود و رو به لی نو لبخند زد
دکتر:خب باید بگم آسلی خانم ب.ا.ر.د.ا.ر هستن
لی نو:چی؟واقعا؟
با لبخند درحالی که اشک میریخت سرشو تکون داد لی نو اومد بغلش کرد درحالی که اصلا خوشحال نبود
لی نو:چند وقته که آسلی اینجوره؟
دکتر :ایشون تقریبا دو ماه هست که بار دار هستن
جفتشون گفتن:چی؟
دکتر:بله میتونید این پرنسس کوچولو مشاهده کنید
لی نو:دختره؟
دکتر:بله
لی نو الکی گفت:عالیه من از اولش هم دختر میخواستم
بعد از سونوگرافی برگشتن خونه روزها میگشت و حتی ماه ها! دیگه نه ماه شده بود لی نو و آسلی هم تا الان به هیچ کس چیزی نگفته بودن تا اینکه برای امشب لی نو تدارکاتی دید و همه رو دعوت کرد به یه تالار بزرگ مهمونی بزرگی بود همه بودن لی نو میکروفون رو گرفت و رفت روی صحنه
لی نو:از تک تک شما ممنونم که دعوتم رو پذیرفتید امشب یه خبر خیلی بزرگ و خوشحال کنه دارم عزیزم لطفا میای روی صحنه؟
آسلی هم لبخندی زد و رفت روی صحنه یورا داشت از حسودی میمرد
لی نو:شاید باورتون نشه اما من دارم پدر میشم آسلی نه ماهه که ح.ا.م.ل.س و ما منتظر پرنسس کوچکمان یعنی چانسا هستیم
همه خوشحال شدن و تشویق کردن یورا حسودیش میشد و قاطی کرده بود بعد از روی صحنه پایین رفتن آسلی جمع رو ترک کرد رفت بره دستشویی یورا هم دنبالش رفت آسلی رفت دستشویی و اومد که یورا رو دید
آسلی:یورا؟اینجا چیکار میکنی؟
یورا:تبریک میگم راستی شکمت بزرگ شدها!بگو چرا این نه ماه رو عمارت نبودید
آسلی:آره راستش چیزی به بدنیا اومدنش نمونده.....آی
آسلی دردش گرفت مثل اینکه قرار بود اون فسقلی امشب بدنیا بیاد
یورا:وا آسلی خوبی؟
آسلی:وای....آییی نه اصلا خوب نیستم فکر کنم چانسا داره بدنیا میاد یورا لطفا برو لی نو رو صدا کن به کمکش احتیاج دارم
یورا:باشه تحمل کن
یورا هم با عجله رفت اما اونطرف وایساد
یورا:فکر کردی واقعا اینکارو میکنم؟این تویی که باید خودتو به اون برسونی ببینم چطور از پسش برمیای
یورا جمع رو ترک کرد رفت کتش رو برداشت و رفت بیرون سوار تاکسی شد رفت توی تاکسی به فلیکس زنگ زد و گفت میره خونه آسلی خیلی درد داشت به سختی بلند شد اما دید لباسش خونی شده
آسلی:وای نه خون!
آسلی به سختی راه میرفت از درد،لی نو داشت با فلیکس صحبت میکرد
آسلی:لی نو!
لی نو برگشت آسلی رو دید و لباسش که خونی بود
لی نو:آسلی!
لی نو دوید طرفش
لی نو:آسلی حالت خوبه؟
آسلی:خیلی میترسم چه اتفاقی افتاده لطفا یه کاری بکن لی نو!
لی نو:نترس عزیزم من پیشتم نمیذارم اتفاقی بیوفته
آسلی رو بردن اتاق لی نو هم منتظر شد که بعد از یه ساعت دکتر اومد
لی نو:دکتر حال آسلی چطوره؟
دکتر:حالشون خوبه میتونید بیاید داخل
لی نو هم اومد آسلی روی تخت نشسته بود و رو به لی نو لبخند زد
دکتر:خب باید بگم آسلی خانم ب.ا.ر.د.ا.ر هستن
لی نو:چی؟واقعا؟
با لبخند درحالی که اشک میریخت سرشو تکون داد لی نو اومد بغلش کرد درحالی که اصلا خوشحال نبود
لی نو:چند وقته که آسلی اینجوره؟
دکتر :ایشون تقریبا دو ماه هست که بار دار هستن
جفتشون گفتن:چی؟
دکتر:بله میتونید این پرنسس کوچولو مشاهده کنید
لی نو:دختره؟
دکتر:بله
لی نو الکی گفت:عالیه من از اولش هم دختر میخواستم
بعد از سونوگرافی برگشتن خونه روزها میگشت و حتی ماه ها! دیگه نه ماه شده بود لی نو و آسلی هم تا الان به هیچ کس چیزی نگفته بودن تا اینکه برای امشب لی نو تدارکاتی دید و همه رو دعوت کرد به یه تالار بزرگ مهمونی بزرگی بود همه بودن لی نو میکروفون رو گرفت و رفت روی صحنه
لی نو:از تک تک شما ممنونم که دعوتم رو پذیرفتید امشب یه خبر خیلی بزرگ و خوشحال کنه دارم عزیزم لطفا میای روی صحنه؟
آسلی هم لبخندی زد و رفت روی صحنه یورا داشت از حسودی میمرد
لی نو:شاید باورتون نشه اما من دارم پدر میشم آسلی نه ماهه که ح.ا.م.ل.س و ما منتظر پرنسس کوچکمان یعنی چانسا هستیم
همه خوشحال شدن و تشویق کردن یورا حسودیش میشد و قاطی کرده بود بعد از روی صحنه پایین رفتن آسلی جمع رو ترک کرد رفت بره دستشویی یورا هم دنبالش رفت آسلی رفت دستشویی و اومد که یورا رو دید
آسلی:یورا؟اینجا چیکار میکنی؟
یورا:تبریک میگم راستی شکمت بزرگ شدها!بگو چرا این نه ماه رو عمارت نبودید
آسلی:آره راستش چیزی به بدنیا اومدنش نمونده.....آی
آسلی دردش گرفت مثل اینکه قرار بود اون فسقلی امشب بدنیا بیاد
یورا:وا آسلی خوبی؟
آسلی:وای....آییی نه اصلا خوب نیستم فکر کنم چانسا داره بدنیا میاد یورا لطفا برو لی نو رو صدا کن به کمکش احتیاج دارم
یورا:باشه تحمل کن
یورا هم با عجله رفت اما اونطرف وایساد
یورا:فکر کردی واقعا اینکارو میکنم؟این تویی که باید خودتو به اون برسونی ببینم چطور از پسش برمیای
یورا جمع رو ترک کرد رفت کتش رو برداشت و رفت بیرون سوار تاکسی شد رفت توی تاکسی به فلیکس زنگ زد و گفت میره خونه آسلی خیلی درد داشت به سختی بلند شد اما دید لباسش خونی شده
آسلی:وای نه خون!
آسلی به سختی راه میرفت از درد،لی نو داشت با فلیکس صحبت میکرد
آسلی:لی نو!
لی نو برگشت آسلی رو دید و لباسش که خونی بود
لی نو:آسلی!
لی نو دوید طرفش
۱.۵k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.