فیک جیمین
بیاین بریزین و بپاچین اینم یکی دیگه
بازم میزارم
از الان پارتا کوتاه مینویسم ولی چندتا رو باهم میزارم
{°• توهم عاشقی •°} pt22
×ا.ت ویو×
در اتاقو باز کردم ک یکی از پشت سر ی دستمال گذاشت دم دهنم ، بعد از چند ثانیه چشمام سیاهی رفت و نفهمیدم چی شد
.....
با ی درد توی سرم و کل بدنم سعی کردم بزور چشمامو باز کنم ، تو یه اتاق کثیف و ترسناک بودم ، بوی خون همه جا رو پر کرده بود .... چه خبره.... چرا منو بستن به صندلی.... هرچی سعی کردم خودمو آزاد کنم نتونستم ، داد زدم، از عصبانیت بود
در اتاق با صدای بلندی باز شد... یه مرد نسبتا قد بلند اومد داخل ، سرمو بردم بالا که به صورتش نگاه کنم ، خودش بود ، خود عوضیش بود
ا.ت: عوضی چی از جونم میخای
اومد جلو و با دستاش چونمو کشید بالا و گفت
جینهو: قبلنم بهت گفتم بزور مال من میشی
ی تف تو صورتش انداختم و با پوزخندی که از حرص و عصبانیت رو صورتم شکل گرفته بود گفتم
ا.ت: هه! هرگز... نمیزارم بهم نزدیک شی ، حتا اگه از لحاظ فیزیکی باهام ارتباط برقرار کنی ، مطمئن باش تو دلم هیچ جایی واسه ی عوضی مثل تو نیست...
ی سیلی زد بهم که دهنم پر از خون شد ، با نفرت بهش نگاه کردم ... هیچوقت فکر نمیکردم جینهویی که انقد مهربون بود میتونه همونقد عوضی باشه
جینهو: تا وقتی عقلت بیاد سر جاش همینجا میمونی ، خبری از آب و غذا نیست
پشتشو کرد بهم و از در بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش بست.... اشکام دونه دونه از گونه هام میریختن، چرا همه ی این بلا ها باید سر من بیاد؟ مگه من چه گناهی کردم؟ چرا تا یه اتفاق خوب میوفته همچی خراب میشه؟
بازم میزارم
از الان پارتا کوتاه مینویسم ولی چندتا رو باهم میزارم
{°• توهم عاشقی •°} pt22
×ا.ت ویو×
در اتاقو باز کردم ک یکی از پشت سر ی دستمال گذاشت دم دهنم ، بعد از چند ثانیه چشمام سیاهی رفت و نفهمیدم چی شد
.....
با ی درد توی سرم و کل بدنم سعی کردم بزور چشمامو باز کنم ، تو یه اتاق کثیف و ترسناک بودم ، بوی خون همه جا رو پر کرده بود .... چه خبره.... چرا منو بستن به صندلی.... هرچی سعی کردم خودمو آزاد کنم نتونستم ، داد زدم، از عصبانیت بود
در اتاق با صدای بلندی باز شد... یه مرد نسبتا قد بلند اومد داخل ، سرمو بردم بالا که به صورتش نگاه کنم ، خودش بود ، خود عوضیش بود
ا.ت: عوضی چی از جونم میخای
اومد جلو و با دستاش چونمو کشید بالا و گفت
جینهو: قبلنم بهت گفتم بزور مال من میشی
ی تف تو صورتش انداختم و با پوزخندی که از حرص و عصبانیت رو صورتم شکل گرفته بود گفتم
ا.ت: هه! هرگز... نمیزارم بهم نزدیک شی ، حتا اگه از لحاظ فیزیکی باهام ارتباط برقرار کنی ، مطمئن باش تو دلم هیچ جایی واسه ی عوضی مثل تو نیست...
ی سیلی زد بهم که دهنم پر از خون شد ، با نفرت بهش نگاه کردم ... هیچوقت فکر نمیکردم جینهویی که انقد مهربون بود میتونه همونقد عوضی باشه
جینهو: تا وقتی عقلت بیاد سر جاش همینجا میمونی ، خبری از آب و غذا نیست
پشتشو کرد بهم و از در بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش بست.... اشکام دونه دونه از گونه هام میریختن، چرا همه ی این بلا ها باید سر من بیاد؟ مگه من چه گناهی کردم؟ چرا تا یه اتفاق خوب میوفته همچی خراب میشه؟
۶.۸k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.