داستان مرگ ولی نوعی دیگر (همون داستانه اس) پارت سوم💙💜
بلاخره یه اسممممم و اخه داستان معنی اسمو می فهمید اسپویلللللل می کنماااااا هر کی می خواد بفهمه چی میشه یا یه ماه صبر می کنه یا پی وی دو تا استیکر گورباگه می فرسته و همه چی رو می فهمم و تامامممممم ول ی بهاش اینه باید همه پارت های اینو لایک کنی🐸💛🧡خب برین واسه شروع:💙💜
.
.
.
.
توی اسانسور بودم. صداعه ساکت شده بود. لرزان زمزمه کردم:«هی، تو هنوز اونجایی؟ » جواب ی نیومد. آهی مختصر کشیدم. شاید همه ی اینا یه... یه خوابه. شاید من دیونه شدم یا...
می ترسیدم این رو بگویم.
یا من مرده بودم؟
تمام خاطرات خوبم رو به یاد اوردم. بله درسته، هیچی به ذهنم نیومد. زندگی من چیزی جز درد نبود. پس این احساس عشق به زندگی من از کی به وجود اومده بود؟
فهمیدم در اسانسور خیلی وقته باز شده و داره بسته می شه. به سرعت پریدم بیرون آسانسور و خوردم به یکی و هر دو پخش زمین شدیم.
صدای زنانه ای گفت:«اممم ببخشید من سر راه شما بودم... »
بهش خیره شدم.
من باید عذر خواهی می کردم.
چرا اون عذر خواهی می کرد؟
یه پولیور سیاه پوشیده بود. مو هاش هم کوتاه بود. لبش هم پاره شده بود و خون می اومد.
دست پاچه شدم:«امممم اممم عاااا.... ببخشید ببخشید من باید عذر بخوام خوردم به تو و لبت پاره شد و... »
پرید توی حرفم:«نه ناراحت نباش! این هم. اه... یه.. یه کاریش می کنم. خدافظ. »
از روی زمین بلند شد و من تازه فهمیدم... اون... اون... دو تا بال خونی داشت.
سرش چرخید، منفجر شد و افتاد روی زمین.
با دهن باز به جنازه ای که کم کم پودر می شد، زل زده بودم.
به در تکیه دادم. اروم اروم بلند شدم و... با شتاب به بیرون رفتم.
.
.
.
.
خب چطوره؟ خوشتون اومد؟ ادامش بدم؟ 🐸💙💜
.
.
.
.
توی اسانسور بودم. صداعه ساکت شده بود. لرزان زمزمه کردم:«هی، تو هنوز اونجایی؟ » جواب ی نیومد. آهی مختصر کشیدم. شاید همه ی اینا یه... یه خوابه. شاید من دیونه شدم یا...
می ترسیدم این رو بگویم.
یا من مرده بودم؟
تمام خاطرات خوبم رو به یاد اوردم. بله درسته، هیچی به ذهنم نیومد. زندگی من چیزی جز درد نبود. پس این احساس عشق به زندگی من از کی به وجود اومده بود؟
فهمیدم در اسانسور خیلی وقته باز شده و داره بسته می شه. به سرعت پریدم بیرون آسانسور و خوردم به یکی و هر دو پخش زمین شدیم.
صدای زنانه ای گفت:«اممم ببخشید من سر راه شما بودم... »
بهش خیره شدم.
من باید عذر خواهی می کردم.
چرا اون عذر خواهی می کرد؟
یه پولیور سیاه پوشیده بود. مو هاش هم کوتاه بود. لبش هم پاره شده بود و خون می اومد.
دست پاچه شدم:«امممم اممم عاااا.... ببخشید ببخشید من باید عذر بخوام خوردم به تو و لبت پاره شد و... »
پرید توی حرفم:«نه ناراحت نباش! این هم. اه... یه.. یه کاریش می کنم. خدافظ. »
از روی زمین بلند شد و من تازه فهمیدم... اون... اون... دو تا بال خونی داشت.
سرش چرخید، منفجر شد و افتاد روی زمین.
با دهن باز به جنازه ای که کم کم پودر می شد، زل زده بودم.
به در تکیه دادم. اروم اروم بلند شدم و... با شتاب به بیرون رفتم.
.
.
.
.
خب چطوره؟ خوشتون اومد؟ ادامش بدم؟ 🐸💙💜
۳.۱k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.