وقتی روت دست...[p1]
وقتی روت دست...[p1]
تابع قوانین ویسگون،تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران
جانم فدای رهبر..
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
با چشم هایی پر از اشک..به صحنه چند ساعت پیشتون فکر میکردی..
به یک نقطه نا مشخص خیره بودی..همش و همش داشتی پوست انگشتتو میکَندی..
هنوزم جای رد دست..همینطور قرمز بودن سمت چپ صورتت..مشخص بود.
هنوز ُ هنوزم اون سوزش وجود داشت...همشُ همش میخواستی اون صحنه رو با مشغول کردن خودت فراموش کنی..اما نمی تونستی..
علت دست بلند کردنش به تو خیلی.. دلیل مسخره ای بود...
"فلش بک چند ساعت پیش"
با اعصبانیت وارد خونه شدید...حتی کفش هایِ اسپرتت رو هم نیاوردی و وارد هال خونه شدی..صدایی وجود نداشت..جز صدای قدم های تو و هیونجین..بود که صدا داشتن..
هیونجین بدون اهمیت به تو روی مبل نشست و به پشتی مبل تکیه داد.
اینکه خیلی خونسرد بود و باهات کاری نداشت خیلی اعصبانیت کرده بود..
دست به سینه رفتی و روبه روش وایستادی هیچی نگفتی نگاهِ خستش همینطور خمارش رو از زمین گرفت و به توعه اعصبانی خیره شد،یک تا ابروشو بالا برد و سوالی نگاهت کرد
خنده مسخره امیزی کردی..و با صدای نسبتا بلندی شروع به حرف زدن کردی
=میخواستی شبم بمونی باهاش بخوابی هوم؟!
بخاطر حرفت اخمی کرد و از جاش بلند شد حالا روبه روت قرار داشت
_ات..چرا قبول نمیکنی که اون فقط یک فامیله! چون با دختر خالم صمیمی بودم دلیل نمیشه که باهاشم یا اونو به تو ترجیح بدم
=جالبه..پس این من بودم که همش داشتم دستمو روی دستت میزاشتم..همش و همش داشتم به کراوات شلت دست میزدم؟!
لحظه ای سرش رو پایین انداخت..و دوباره بالا داد و به تو. خیره شد
_ .. خب..ممکنه یکم لاشی باشه..ولی من اونو به چشم یک دوست میبینم نه فراتر از یک دوست
همچنان حرفاش برات تاثیری نداشت حقم داشتی .. بیشتر به اون اهمیت میداد تا به تو..
همچنان داشتی با صدایی بلند باهاش بحث میکردی..
که با کج شدن صورتت..همینطور سوزشی که بوجود اومد..تورو به شوک بزرگی برد..
موهای بلوند رنگت جلو صورتت ریخت..و مانع بغض و همینطور صورت قرمز شده ات شد...
خودشم تازه متوجه شده بود که چیکار کرده..از کنارت بدون هیچ حرفی رد شد و به اتاق خواب مشترکتون رفت..
.
با شنیدن صدای یکی ریشه افکارت قطع شد...
سرت رو بالا گرفتی و به شخص روبه روت نگاه کردی..اخمی کردی و بلند شدی..
خواستی از کنارش رد بشی که مانع ات شد...دستت رو توی دست مردونش گرفت
_ا/ت..باید باهات حرف بزنم..
اینکه هنوزم رو داشت بهت نگاه کنه و حتی حرف بزنه باعث شد خنده ای کنی
=هه..حرف..؟! * سرت رو چرخاندی و به چشماش خیره شدی* .. حرفای لازم...البته حرف های فیزیکیِ لازم رو چند ساعت پیش گفتی!
_..ا/ت..متاسفم...واقعا همچین قصدی نداشتم...
تابع قوانین ویسگون،تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران
جانم فدای رهبر..
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
با چشم هایی پر از اشک..به صحنه چند ساعت پیشتون فکر میکردی..
به یک نقطه نا مشخص خیره بودی..همش و همش داشتی پوست انگشتتو میکَندی..
هنوزم جای رد دست..همینطور قرمز بودن سمت چپ صورتت..مشخص بود.
هنوز ُ هنوزم اون سوزش وجود داشت...همشُ همش میخواستی اون صحنه رو با مشغول کردن خودت فراموش کنی..اما نمی تونستی..
علت دست بلند کردنش به تو خیلی.. دلیل مسخره ای بود...
"فلش بک چند ساعت پیش"
با اعصبانیت وارد خونه شدید...حتی کفش هایِ اسپرتت رو هم نیاوردی و وارد هال خونه شدی..صدایی وجود نداشت..جز صدای قدم های تو و هیونجین..بود که صدا داشتن..
هیونجین بدون اهمیت به تو روی مبل نشست و به پشتی مبل تکیه داد.
اینکه خیلی خونسرد بود و باهات کاری نداشت خیلی اعصبانیت کرده بود..
دست به سینه رفتی و روبه روش وایستادی هیچی نگفتی نگاهِ خستش همینطور خمارش رو از زمین گرفت و به توعه اعصبانی خیره شد،یک تا ابروشو بالا برد و سوالی نگاهت کرد
خنده مسخره امیزی کردی..و با صدای نسبتا بلندی شروع به حرف زدن کردی
=میخواستی شبم بمونی باهاش بخوابی هوم؟!
بخاطر حرفت اخمی کرد و از جاش بلند شد حالا روبه روت قرار داشت
_ات..چرا قبول نمیکنی که اون فقط یک فامیله! چون با دختر خالم صمیمی بودم دلیل نمیشه که باهاشم یا اونو به تو ترجیح بدم
=جالبه..پس این من بودم که همش داشتم دستمو روی دستت میزاشتم..همش و همش داشتم به کراوات شلت دست میزدم؟!
لحظه ای سرش رو پایین انداخت..و دوباره بالا داد و به تو. خیره شد
_ .. خب..ممکنه یکم لاشی باشه..ولی من اونو به چشم یک دوست میبینم نه فراتر از یک دوست
همچنان حرفاش برات تاثیری نداشت حقم داشتی .. بیشتر به اون اهمیت میداد تا به تو..
همچنان داشتی با صدایی بلند باهاش بحث میکردی..
که با کج شدن صورتت..همینطور سوزشی که بوجود اومد..تورو به شوک بزرگی برد..
موهای بلوند رنگت جلو صورتت ریخت..و مانع بغض و همینطور صورت قرمز شده ات شد...
خودشم تازه متوجه شده بود که چیکار کرده..از کنارت بدون هیچ حرفی رد شد و به اتاق خواب مشترکتون رفت..
.
با شنیدن صدای یکی ریشه افکارت قطع شد...
سرت رو بالا گرفتی و به شخص روبه روت نگاه کردی..اخمی کردی و بلند شدی..
خواستی از کنارش رد بشی که مانع ات شد...دستت رو توی دست مردونش گرفت
_ا/ت..باید باهات حرف بزنم..
اینکه هنوزم رو داشت بهت نگاه کنه و حتی حرف بزنه باعث شد خنده ای کنی
=هه..حرف..؟! * سرت رو چرخاندی و به چشماش خیره شدی* .. حرفای لازم...البته حرف های فیزیکیِ لازم رو چند ساعت پیش گفتی!
_..ا/ت..متاسفم...واقعا همچین قصدی نداشتم...
۱۲.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.