باران خون p42
رفتم خونه و تمامی کار هارو انجام دادم به هانا پیام دادم که فردا برمیگردم
همینطور که داشتم پیام رو تایپ میکردم نامجون زنگ زد
{مکالمه ا/ت و نام}
ا/ت: الو؟
نامجون: خوبی عشقم؟
ا/ت: اره ممنون تو چطوری
نامجون: خوبم
ا/ت:چرا ساکتی؟
نامجون:{گریه}
ا/ت: وادفا... نامجون!
نامجون:نمیترسی اگه بگم؟
ا/ت: نه بگو
نامجون: دلم برات تنگ شده
ا/ت: فکر کردم نفس اخرتو داری میکشی کسافت
نامجون: هورنی شدم چیکار کنم
ا/ت: مسخره نکن خودتو
نامجون: یعنی نمیای؟
ا/ت: فردا میام ساعت 10 پرواز دارم
نامجون: تو فرودگاه منتظرم زندگیم
ا/ت: اوکی
پرش به فردا صبح
همینطور که داشتم پیام رو تایپ میکردم نامجون زنگ زد
{مکالمه ا/ت و نام}
ا/ت: الو؟
نامجون: خوبی عشقم؟
ا/ت: اره ممنون تو چطوری
نامجون: خوبم
ا/ت:چرا ساکتی؟
نامجون:{گریه}
ا/ت: وادفا... نامجون!
نامجون:نمیترسی اگه بگم؟
ا/ت: نه بگو
نامجون: دلم برات تنگ شده
ا/ت: فکر کردم نفس اخرتو داری میکشی کسافت
نامجون: هورنی شدم چیکار کنم
ا/ت: مسخره نکن خودتو
نامجون: یعنی نمیای؟
ا/ت: فردا میام ساعت 10 پرواز دارم
نامجون: تو فرودگاه منتظرم زندگیم
ا/ت: اوکی
پرش به فردا صبح
۹.۷k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.