پارت30
سناریو: جادوی شکوه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یهو در باز شد*
دازای: ببینم شما دوتا خوبین
ریوشی: کوری یا خودتو زدی به کوری نمبینی سر تا پا غرق خونیم
دازای: انقد تنه نزن
ریوشی: مثلا چیکار میکنی
دازای: ازادت نمیکنم
ریوشی: اشکال نداره
دازای: ولی چون دلم به حالت میسوزه کمکت میکنم
ریوشی: بدبخت یکی باید دلش به حال تو بسوزه😂
دازای: میــ..
یومه: میپرع وسط حرف دازای*بسه«داد»
دازای: باش
ریوشی: بیا منو بخور
یومه: علاقه ای به گرگ ندارم
ریوشی: گرگ منم علاقه ای به تو نداره
یومه: باش^^
دازای: خب دیگ بیاین بریم
ریوشی: کجا
دازای: خونه آق شجاع
ریوشی: تچ
دنبال دازای رفتیم
بعد راه افتادیم سمت مافیا*
ریوشی: خب دیگ من برم
دازای: کجا
ریوشی: خونه آق شجاع
دازای: نفله-_-
هیگوچی: عه یومه سان ازاد شدین^^
چطوری
یومه: دازای برادر آیکو سانه
آیکو سانم وپلیس ملیه از همین راه فک کنم آزادمون کرد
ولی نمدونم چطوری حالا یا اونجا ازش حساب میبردن یا از ایکو سان خواهش کرده ازادمون کنن
هیگوچی: عا که اینطور
یومه: دازای
دازای: بله
یومه: اریگاتو^^
دازای: خاعش
یومه: خب دیگ من میرم خدافظ
دازای: خدافظ
رفتن سمت خونه*
2 ساعت بعد
زنگ خوردن گوشی یومه*
یومه: الو
میساکی: یومه چان اون مرده ای که شمارو شکنجه کرد مثل اینکه اخراج شده میخوایم با ریوشی شکنجش کنیم نمیای
یومه: میام ولی فقط تماشا میکنم
میساکی: باش^^قط کردن*
رفتم جایی که میساکی ادرس داده بود
یه متروکه بود
ریوشی و میساکی طرف گرفته بودن با طناب بستع بودنش*
یومه: سلام
میساکی: سلام^^
ریوشی: خب دیگ شروع کنیم
صبر ندارم تا تلافی کنم
میساکی: میاد دونه دونه انگشت های طرف میشکونه
ریوشی: میخ داغ داخل بدنش فرو میکنه*
مرده: داد*
میساکی: لبخند شیطانی* کندن ناخن هاش
ریوشی: شکستن فکش*
مرده: فریاد زدن*
یومه: بسه دیگ میکشینش باز درد سر میشه
ریوشی و میساکی: باشه.. فقط یچی
افتادن به جون مرده خوردن خونش*
یومه:-_- به به
برگشتم خونه*
ادامه دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یهو در باز شد*
دازای: ببینم شما دوتا خوبین
ریوشی: کوری یا خودتو زدی به کوری نمبینی سر تا پا غرق خونیم
دازای: انقد تنه نزن
ریوشی: مثلا چیکار میکنی
دازای: ازادت نمیکنم
ریوشی: اشکال نداره
دازای: ولی چون دلم به حالت میسوزه کمکت میکنم
ریوشی: بدبخت یکی باید دلش به حال تو بسوزه😂
دازای: میــ..
یومه: میپرع وسط حرف دازای*بسه«داد»
دازای: باش
ریوشی: بیا منو بخور
یومه: علاقه ای به گرگ ندارم
ریوشی: گرگ منم علاقه ای به تو نداره
یومه: باش^^
دازای: خب دیگ بیاین بریم
ریوشی: کجا
دازای: خونه آق شجاع
ریوشی: تچ
دنبال دازای رفتیم
بعد راه افتادیم سمت مافیا*
ریوشی: خب دیگ من برم
دازای: کجا
ریوشی: خونه آق شجاع
دازای: نفله-_-
هیگوچی: عه یومه سان ازاد شدین^^
چطوری
یومه: دازای برادر آیکو سانه
آیکو سانم وپلیس ملیه از همین راه فک کنم آزادمون کرد
ولی نمدونم چطوری حالا یا اونجا ازش حساب میبردن یا از ایکو سان خواهش کرده ازادمون کنن
هیگوچی: عا که اینطور
یومه: دازای
دازای: بله
یومه: اریگاتو^^
دازای: خاعش
یومه: خب دیگ من میرم خدافظ
دازای: خدافظ
رفتن سمت خونه*
2 ساعت بعد
زنگ خوردن گوشی یومه*
یومه: الو
میساکی: یومه چان اون مرده ای که شمارو شکنجه کرد مثل اینکه اخراج شده میخوایم با ریوشی شکنجش کنیم نمیای
یومه: میام ولی فقط تماشا میکنم
میساکی: باش^^قط کردن*
رفتم جایی که میساکی ادرس داده بود
یه متروکه بود
ریوشی و میساکی طرف گرفته بودن با طناب بستع بودنش*
یومه: سلام
میساکی: سلام^^
ریوشی: خب دیگ شروع کنیم
صبر ندارم تا تلافی کنم
میساکی: میاد دونه دونه انگشت های طرف میشکونه
ریوشی: میخ داغ داخل بدنش فرو میکنه*
مرده: داد*
میساکی: لبخند شیطانی* کندن ناخن هاش
ریوشی: شکستن فکش*
مرده: فریاد زدن*
یومه: بسه دیگ میکشینش باز درد سر میشه
ریوشی و میساکی: باشه.. فقط یچی
افتادن به جون مرده خوردن خونش*
یومه:-_- به به
برگشتم خونه*
ادامه دارد...
۴.۲k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.