فصل اول:::::پارت ششم:::::
فصل اول:::::پارت ششم:::::
#ماه_مه_آلود
مها:::::::
بزار حداقل غرو حفظ بشه و بخش زیاده این حقیقت همینه زیر لب گفتم..."جین راستش من بهت حسی ندارم..."
"باور نمیکنم که دلیلت این باشه"
با تعجب نگاش کردم.منظورش چی بود؟بدون اینکه نگام کنه ادامه داد...
"اگه بهم حسی نداری...چرا هربار میبینیم سرخ میشی؟چرا باقی پسرارو میبینی اینجوری نمیشی؟چرا یجور نگام میکنی انگار نمیتونم چشم از چشمات بردارم؟"
چی میگفت...خب من مثل پسرای دیگه از جین بدم نمیاد...اما عاشقش که نیستم...هستم؟؟؟
نیستی مها ، نیستی...فقط ازش خوشت اومده...مثل اون کفش مارک کلوین کلاین پشت ویترین...مثل همون گردنبند جواهرنشان...مثل خیلی چیزای دیگه فقط خوشت اومده ولی نمیتونی بهش برسی...چون اون در سطح تو نیست...نمیتونه باشه یا تو نمیتونی در سطح اون باشی...نشدنیه...چون بهش تعلق نداری...تو نمیتونی وارد زندگی جین بشی...
تو ذهنم جنگ راه افتاده بود...بین واقعیت و رویاها...تمام قدرتمو جمع کردم و گفتم"خب...باید یچیزی برات روشن و مشخص بشه جین..."
با تعجبی که توی چشماش موج میزد ادامه دادم"میشه بزنی کنار؟"
"چرا؟"
"میخوام راه برم و بگم"
میخوام بعد از اینکه صحبتمون تموم شد فقط بدوم و به دور ترین نقطه ازش برم...فقط محو بشم...
زد کنار و پارک کرد...پیاده شدیم و شروع به پیوسته و هماهنگ قدم زدن کردیم...
"جین...درسته من تا حدودی ازت خوشم میاد تو مودب ، مهربون و با ویژگی های خاصی...ولی خب از خیلی چیزا ممکنه خوشمون بیاد و شاید اقلا بهشون نرسیم"
"مها چی داری می..."
دستمو بردم بالا و جلوی حرفشو گرفتم"بزار بگم..."
سر تکون داد و به جلو نگاه کردم. پیاده رو خلوته...اسمون درحال غروبه و پرنده هایی که درحال کوچ کردنن ، باید بگم تا سبک بشم...
"هیچ خبری از اون حقیقتی که تو میدونی نیست جین...درواقع، من حتی پدر و مادر خودمو ندیدم...چه برسه به مادربزرگ...توی پرورشگاه بزرگ شدم..."
ایستاد و به راه ادامه نداد...کنارش وایستادم...میخواستم به چشماش نگاه کنم...ولی اشک توی چشمام باعث ترحمش بهم بشه...
"جین لطفا داخل دانشگاه....درموردش...حرف نزن"
جوابی نداشت...جرعت پیدا کردمو بهش نگاه کردم...با تعجب توی سکوت خیره بهم بود...خب....گویا تا همینجا کافیه و منصرف شد...نفس عمیق کشیدم و با تکون دادن سرم شروع به راه رفتن کردم و منتظر جواب جین نموندم...هرچند شک دارم که جوابی داشته بود...تنها کسی که درمورد ماجرای من میدونست لینا بود و حالام جین بهش اضافه شده...ولی تنها کسی که میدونست و ازم دور نشد لیناست...شیرین ترین لحظه زندگیم وقتی بود که به رویا گفتم...توی چشماش اشک حلقه زد و به جای با بهت خیره شدن بغلم کرد و منم توی بغلش گریه میکردم، برای اولین بار توی زندگیم صادق بودمو جواب صداقتم با عشق و محبت گرفتم...
#ادامه_داردـ
#ماه_مه_آلود
مها:::::::
بزار حداقل غرو حفظ بشه و بخش زیاده این حقیقت همینه زیر لب گفتم..."جین راستش من بهت حسی ندارم..."
"باور نمیکنم که دلیلت این باشه"
با تعجب نگاش کردم.منظورش چی بود؟بدون اینکه نگام کنه ادامه داد...
"اگه بهم حسی نداری...چرا هربار میبینیم سرخ میشی؟چرا باقی پسرارو میبینی اینجوری نمیشی؟چرا یجور نگام میکنی انگار نمیتونم چشم از چشمات بردارم؟"
چی میگفت...خب من مثل پسرای دیگه از جین بدم نمیاد...اما عاشقش که نیستم...هستم؟؟؟
نیستی مها ، نیستی...فقط ازش خوشت اومده...مثل اون کفش مارک کلوین کلاین پشت ویترین...مثل همون گردنبند جواهرنشان...مثل خیلی چیزای دیگه فقط خوشت اومده ولی نمیتونی بهش برسی...چون اون در سطح تو نیست...نمیتونه باشه یا تو نمیتونی در سطح اون باشی...نشدنیه...چون بهش تعلق نداری...تو نمیتونی وارد زندگی جین بشی...
تو ذهنم جنگ راه افتاده بود...بین واقعیت و رویاها...تمام قدرتمو جمع کردم و گفتم"خب...باید یچیزی برات روشن و مشخص بشه جین..."
با تعجبی که توی چشماش موج میزد ادامه دادم"میشه بزنی کنار؟"
"چرا؟"
"میخوام راه برم و بگم"
میخوام بعد از اینکه صحبتمون تموم شد فقط بدوم و به دور ترین نقطه ازش برم...فقط محو بشم...
زد کنار و پارک کرد...پیاده شدیم و شروع به پیوسته و هماهنگ قدم زدن کردیم...
"جین...درسته من تا حدودی ازت خوشم میاد تو مودب ، مهربون و با ویژگی های خاصی...ولی خب از خیلی چیزا ممکنه خوشمون بیاد و شاید اقلا بهشون نرسیم"
"مها چی داری می..."
دستمو بردم بالا و جلوی حرفشو گرفتم"بزار بگم..."
سر تکون داد و به جلو نگاه کردم. پیاده رو خلوته...اسمون درحال غروبه و پرنده هایی که درحال کوچ کردنن ، باید بگم تا سبک بشم...
"هیچ خبری از اون حقیقتی که تو میدونی نیست جین...درواقع، من حتی پدر و مادر خودمو ندیدم...چه برسه به مادربزرگ...توی پرورشگاه بزرگ شدم..."
ایستاد و به راه ادامه نداد...کنارش وایستادم...میخواستم به چشماش نگاه کنم...ولی اشک توی چشمام باعث ترحمش بهم بشه...
"جین لطفا داخل دانشگاه....درموردش...حرف نزن"
جوابی نداشت...جرعت پیدا کردمو بهش نگاه کردم...با تعجب توی سکوت خیره بهم بود...خب....گویا تا همینجا کافیه و منصرف شد...نفس عمیق کشیدم و با تکون دادن سرم شروع به راه رفتن کردم و منتظر جواب جین نموندم...هرچند شک دارم که جوابی داشته بود...تنها کسی که درمورد ماجرای من میدونست لینا بود و حالام جین بهش اضافه شده...ولی تنها کسی که میدونست و ازم دور نشد لیناست...شیرین ترین لحظه زندگیم وقتی بود که به رویا گفتم...توی چشماش اشک حلقه زد و به جای با بهت خیره شدن بغلم کرد و منم توی بغلش گریه میکردم، برای اولین بار توی زندگیم صادق بودمو جواب صداقتم با عشق و محبت گرفتم...
#ادامه_داردـ
۲.۰k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.