پارت ۱۸
از زبان کنیا₩
ساعت ۵ بعدازظهر رسیدیم بوسان. با ماشین مشکی رنگی به سمت عمارت رفتیم. داخل شدیم. هوا خیلی گرم بود. وارد سالن اصلی شدیم. اعضا با دیدنمون دور ما جمع شدن و بعد احوالپرسی فقط در مورد عملیات پرسیدن. ما هم اسلحه ها رو توی انبار گذاشتیم. کوک گفت( خیلی خوب. ما دیگه میریم لباسامون رو عوض کنیم.)
و بعد رفتیم بالا. هرکی اتاق خودش. رفتم جموم و بعد لباسم رو (عکس میزارم) پوشیدم و موهام رو دم اسبی ساده دوباره بالای سرم بستم. پایین رفتم. ساعت ۶ و نیم عصر بود. پسران داشتن عصرانه میخوردن. کیک و بستنی و ژله و از این جور چیزا بود. منم رفتم کنار جونگ کوک نشستم. داشت شیرموز میخورد. منم که طبق معمول تا شیر کاکائو دیدم سریعا قاپیدمش. یه لیوان پر کردم و در عرض ۱۰ ثانیه همه اش رو خوردم. کوک با خنده گفت ( یاااا.بسه، برا بقیه هم بزار.)
گفتم (اگه میخاستن میخوردن خودشون😎)
کوک گفت ( منظورم شو....)
گفتم ( به من چه)!
شوگا درست پشتم بود و گفت ( اوهوم...میگفتی به تو چه)
گفتم ( آااااه... برات شیرکاکائو نگه داشتم... بیا بخور)و لبخند فیکی زدم. همیشه عین جن پشت سرم بود. پسره ی***** و... توی دلم حسابی فحشش دادم. نشست و بطری رو از دستم گرفت و همش رو ریخت توی لیوان خودش.گفتم (یااا. برا منم بزار)
گفت ( کمتر بخور اگه مریض شدی حداقل بدونیم به دکتر بگیم چی کوفت کردی)
نامجون گفت ( تمومش کنین. هرروز به هم گیر میدین. خستمون کردین )
شوگا گفت ( اوکی.حالا بخور قراره فردا خیلی سخت و طولانی باشه ) ادامه داد ( در ضمن ساعت ۶ همه بیدار باشین و البته ....) نگاهی به من کرد و گفت ( آماده و سر وقتتتت. هر کی آماده نباشه ....)
گفتم ( ووو. خیلی خوب فهمیدیم )
گفت ( تو یکی خفه شو. عین دلقک سیرک هم لباس نپوش. مثل مردم عادی)
گفتم ( برو بابا عوضی) و رفتم گیم بازی کنم. تقریبا ۲ ساعت گیم بازی کردم که سرم درد گرفت و پا شدم. رفتم توی حیاط و چرخ زدم. اتاقی با سقف کوتاه و دری با ۴ تا قفل کتابی اون گوشه حیاط بود که روش یه عالمه برگ روش سبز شده بود. منم که شر شروع کردم به باز کردن قفل ها و همه رو در عرض ۲۰ دقیقه باز کردم. وارد شدم . همه جا تاریک بود و برق هم کار نمیکرد.نور گوشیم رو روشن کردم. عرض اتاق کم بود ولی طول زیادی داشت. صدای گریه ایی میومد. یه میز گرد داخل اتاق بود و برگه ها و پرونده های زیادی بود. به سمت صدا رفتم. اسلحه و مهمات رو زمین بود. صدا بلند تر بود. کمی چشام رو تیز کردم و دیدم شوگاست. یه لحظه خشکم زد. واقعا داشت گریه میکرد. قطره های اشک از چشم هاش روی گونه هاش میومد. با صدایی تقریبا آروم گفتم ( چته؟)
تا منو دید سریع بلند شد و اشکاشو پاک کرد.گفت ( چجوری اومدی تو؟)
گفتم ( قفلا رو باز کردم. حا... حالت خوبه؟)
گفت( چیزی نیس برو داخل )
عکس دختر جوونی توی دستش بود
€€€€€
ساعت ۵ بعدازظهر رسیدیم بوسان. با ماشین مشکی رنگی به سمت عمارت رفتیم. داخل شدیم. هوا خیلی گرم بود. وارد سالن اصلی شدیم. اعضا با دیدنمون دور ما جمع شدن و بعد احوالپرسی فقط در مورد عملیات پرسیدن. ما هم اسلحه ها رو توی انبار گذاشتیم. کوک گفت( خیلی خوب. ما دیگه میریم لباسامون رو عوض کنیم.)
و بعد رفتیم بالا. هرکی اتاق خودش. رفتم جموم و بعد لباسم رو (عکس میزارم) پوشیدم و موهام رو دم اسبی ساده دوباره بالای سرم بستم. پایین رفتم. ساعت ۶ و نیم عصر بود. پسران داشتن عصرانه میخوردن. کیک و بستنی و ژله و از این جور چیزا بود. منم رفتم کنار جونگ کوک نشستم. داشت شیرموز میخورد. منم که طبق معمول تا شیر کاکائو دیدم سریعا قاپیدمش. یه لیوان پر کردم و در عرض ۱۰ ثانیه همه اش رو خوردم. کوک با خنده گفت ( یاااا.بسه، برا بقیه هم بزار.)
گفتم (اگه میخاستن میخوردن خودشون😎)
کوک گفت ( منظورم شو....)
گفتم ( به من چه)!
شوگا درست پشتم بود و گفت ( اوهوم...میگفتی به تو چه)
گفتم ( آااااه... برات شیرکاکائو نگه داشتم... بیا بخور)و لبخند فیکی زدم. همیشه عین جن پشت سرم بود. پسره ی***** و... توی دلم حسابی فحشش دادم. نشست و بطری رو از دستم گرفت و همش رو ریخت توی لیوان خودش.گفتم (یااا. برا منم بزار)
گفت ( کمتر بخور اگه مریض شدی حداقل بدونیم به دکتر بگیم چی کوفت کردی)
نامجون گفت ( تمومش کنین. هرروز به هم گیر میدین. خستمون کردین )
شوگا گفت ( اوکی.حالا بخور قراره فردا خیلی سخت و طولانی باشه ) ادامه داد ( در ضمن ساعت ۶ همه بیدار باشین و البته ....) نگاهی به من کرد و گفت ( آماده و سر وقتتتت. هر کی آماده نباشه ....)
گفتم ( ووو. خیلی خوب فهمیدیم )
گفت ( تو یکی خفه شو. عین دلقک سیرک هم لباس نپوش. مثل مردم عادی)
گفتم ( برو بابا عوضی) و رفتم گیم بازی کنم. تقریبا ۲ ساعت گیم بازی کردم که سرم درد گرفت و پا شدم. رفتم توی حیاط و چرخ زدم. اتاقی با سقف کوتاه و دری با ۴ تا قفل کتابی اون گوشه حیاط بود که روش یه عالمه برگ روش سبز شده بود. منم که شر شروع کردم به باز کردن قفل ها و همه رو در عرض ۲۰ دقیقه باز کردم. وارد شدم . همه جا تاریک بود و برق هم کار نمیکرد.نور گوشیم رو روشن کردم. عرض اتاق کم بود ولی طول زیادی داشت. صدای گریه ایی میومد. یه میز گرد داخل اتاق بود و برگه ها و پرونده های زیادی بود. به سمت صدا رفتم. اسلحه و مهمات رو زمین بود. صدا بلند تر بود. کمی چشام رو تیز کردم و دیدم شوگاست. یه لحظه خشکم زد. واقعا داشت گریه میکرد. قطره های اشک از چشم هاش روی گونه هاش میومد. با صدایی تقریبا آروم گفتم ( چته؟)
تا منو دید سریع بلند شد و اشکاشو پاک کرد.گفت ( چجوری اومدی تو؟)
گفتم ( قفلا رو باز کردم. حا... حالت خوبه؟)
گفت( چیزی نیس برو داخل )
عکس دختر جوونی توی دستش بود
€€€€€
۱۳.۳k
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.