Did I crush my victim?
پارت ۵
ویو سونگمین
رسیدم خونه. در زدم و یکی از خدمتکارا در و برام باز کرد. داشتم میرفتم تو اتاقم که یهو صدای مامانم که داشت با تلفن حرف میزد رو شنیدم.
یونا: سلاخیش کنین ، برام مهم نیست اطلاعات مافیا رو بهمون گفت سلاخیش کنین. باشه خدافظ.
کیو میخواد سلاخی کنه؟! مافیا؟! مامانم چیکارس؟!
سریع رفتم تو اتاقم و ورو بستم. شاید اشتباه شنیدم؟ مامانم مافیاعه؟ نه نه امکان نداره.
پشت در نشستم و و پامو بغل کردم. کم کم گریم گرفت ، که چرا باید تو این خانواده باشم؟اون از بابام که ولمون کرد اینم از مامانم که مافیا هس. یوری هم هیچی براش مهم نیست.
دیگه نمیخوام تو این خونه بمونم ولی چیکار کنم جایی ندارم برم.
یونا: سونگمین! کجایی؟!
سونگمین: بله اینجام تو اتاقمم!
اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون
سونگمین: بله
یونا: از دانشگاه زنگ زدن ، چیکار کردی؟!
سونگمین: من کاری نکردم چد نفر داشتن منو اذیت میکردن که استادمون از راه رسید.
یونا: نتونستی از خودت دفاع کنی؟! واقعا که مثلا پسری!
با این حرفش قلبم شکست. یعنی چون پسرم باید حتما خیلی قوی باشم؟ تو که اونارو ندیدی اخه.
یونا: برو تو اتاقت! لنگه باباتی! امروز از غذا هم خبری نیست تا بفهمی نباید ابروی منو ببری!
رفتم تو اتاقو درو بستم و رفتم رو تخت. پتو رو انداختم رو خودم و شروع کردم به گریه کردن. اون هروز به خاطر یه دلیل مسخره بهم غذا نمیده، اخه من چیکار کردم که داره اینجوری باهام میکنه؟!
انقدر گریه کردم که خوابم برد.
نزدیکای ساعت ۶ از خواب بیدار شدم. به ساعت که نگاه کردم بدجور شوکه شدم. یعنی انقدر خستم بود؟ بلند شدم و رفتم تو کمدم گشتم که شاید چیزی باشه بخورم. بعد چند دقیقه یه کیک کوچیک پیدا کردم و شروع کردم به خوردنش. وقتی تموم شد ، مامانم در اتاقو باز کرد و بهم گفت
یونا: از امروز دیگه اینجا نمیمونی ، قراره چند وقت مهمون بیاد اینجا و نمیخوام تورو ببینن.
سونگمین: تو که همش منو اینجا زندانی کردی.
یونا: خرف دهنتو بفهم! یه ادرس برات میفرستم مسری اونجا ، اینم کلیدش وسایلتو جمع کن و برو.
کلیدشو پرت کرد جلوم و رفت. یه کوله اوردم و وسایلم رو جمع کردم. داشتم میرفتم که یهو یوری اومد جلوم.
یوری: کجا؟
سونگمین: مامان بخاطر مهموناش از خونه بیرونم کرده.
یوری: آها.
بعد چند دقیقه از خونه زدم بیرون و به اون ادرس رفتم. رسیدم و وقتی نگاهش کردم شبیه یه انباری بود. رفتم داخل. داخلش خوب بود ولی همین که حداقل چند ماه از اون خونه دورم خودش خیلی خوبه.
ویو سونگمین
رسیدم خونه. در زدم و یکی از خدمتکارا در و برام باز کرد. داشتم میرفتم تو اتاقم که یهو صدای مامانم که داشت با تلفن حرف میزد رو شنیدم.
یونا: سلاخیش کنین ، برام مهم نیست اطلاعات مافیا رو بهمون گفت سلاخیش کنین. باشه خدافظ.
کیو میخواد سلاخی کنه؟! مافیا؟! مامانم چیکارس؟!
سریع رفتم تو اتاقم و ورو بستم. شاید اشتباه شنیدم؟ مامانم مافیاعه؟ نه نه امکان نداره.
پشت در نشستم و و پامو بغل کردم. کم کم گریم گرفت ، که چرا باید تو این خانواده باشم؟اون از بابام که ولمون کرد اینم از مامانم که مافیا هس. یوری هم هیچی براش مهم نیست.
دیگه نمیخوام تو این خونه بمونم ولی چیکار کنم جایی ندارم برم.
یونا: سونگمین! کجایی؟!
سونگمین: بله اینجام تو اتاقمم!
اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون
سونگمین: بله
یونا: از دانشگاه زنگ زدن ، چیکار کردی؟!
سونگمین: من کاری نکردم چد نفر داشتن منو اذیت میکردن که استادمون از راه رسید.
یونا: نتونستی از خودت دفاع کنی؟! واقعا که مثلا پسری!
با این حرفش قلبم شکست. یعنی چون پسرم باید حتما خیلی قوی باشم؟ تو که اونارو ندیدی اخه.
یونا: برو تو اتاقت! لنگه باباتی! امروز از غذا هم خبری نیست تا بفهمی نباید ابروی منو ببری!
رفتم تو اتاقو درو بستم و رفتم رو تخت. پتو رو انداختم رو خودم و شروع کردم به گریه کردن. اون هروز به خاطر یه دلیل مسخره بهم غذا نمیده، اخه من چیکار کردم که داره اینجوری باهام میکنه؟!
انقدر گریه کردم که خوابم برد.
نزدیکای ساعت ۶ از خواب بیدار شدم. به ساعت که نگاه کردم بدجور شوکه شدم. یعنی انقدر خستم بود؟ بلند شدم و رفتم تو کمدم گشتم که شاید چیزی باشه بخورم. بعد چند دقیقه یه کیک کوچیک پیدا کردم و شروع کردم به خوردنش. وقتی تموم شد ، مامانم در اتاقو باز کرد و بهم گفت
یونا: از امروز دیگه اینجا نمیمونی ، قراره چند وقت مهمون بیاد اینجا و نمیخوام تورو ببینن.
سونگمین: تو که همش منو اینجا زندانی کردی.
یونا: خرف دهنتو بفهم! یه ادرس برات میفرستم مسری اونجا ، اینم کلیدش وسایلتو جمع کن و برو.
کلیدشو پرت کرد جلوم و رفت. یه کوله اوردم و وسایلم رو جمع کردم. داشتم میرفتم که یهو یوری اومد جلوم.
یوری: کجا؟
سونگمین: مامان بخاطر مهموناش از خونه بیرونم کرده.
یوری: آها.
بعد چند دقیقه از خونه زدم بیرون و به اون ادرس رفتم. رسیدم و وقتی نگاهش کردم شبیه یه انباری بود. رفتم داخل. داخلش خوب بود ولی همین که حداقل چند ماه از اون خونه دورم خودش خیلی خوبه.
۱.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.