I fell in love with the Mafia. (پارت ۳۵)
رفتم سمت بالکن حیاط نگاه کردم بادیگاردا وایساده بودن یکی شم زیر بالکن بود یه میز دوتا صندلی بود نشستم رو صندلی به بیرون نگاه میکردم هوای خوبی بود صدای گنجیشکا رو میشنیدم حوصلم سر رفته بود یه نگاه به با دیگارد کردم
هنوذ اونجا وایساده بود خیلی دلم میخواست یه کاری کنم رفتم تو اتاق چشمم خورد به لیوان ابی که اونجا بود رفتم سمتش برداشتم رفتم تو بالکن خیلی دلم میخواست اب بریزم رو سرش اما میترسیدم بفهمه یواش لیوان سرازیر کردم ریخت روسرش خندم گرفت سریع دستمو گذاشتم جلودهنم رفتم عقب تر بادیگار بالا رو نگاه کرد وقتی چیزی پیدا نکرد برگشت رفتم جلو تر دوباره میخواستم اب بریزم دستم تو هوا خشک شد
جیمین: که سر بادیگارد من اب میریزی... هووم؟
یواش برگشتم سمتش دست به سینه تکیه داده بود به در
ایلان: م... من.. چ.. چیزه
جیمین نزدیک تر شد
ایلان: کی...گفته من میخواستم بریزم روش
بهم نزدیک میشد منم میرفتم عقب تر تا خوردم به نرده پوشتم صورت جیمین یه سانتی صورتم بود بهم زل زده بود نفسای گرمش تو صورتم پخش میشد
جیمین: پس تو از قصد اب نریختی روش؟
ایلان: عا... خو... خوب راستش حوصلم سر رفته بود
وقتی تو چشماش زل زده بودم نمیتونسم جلوی زبونمو بگیرم که از قصد اب نریختم روش
جیمین: پس شیطونی مامان کوچولو گل کرده بود... هووم؟
سرمو اوردم پایین
جیمین: بهم نگاه کن... دوست ندارم وقتی دارم باهات حرف میزنم یا نگاهت میکنم سرت پایین باشه
سرمو اوردم بالا بهش نگاه کردم همینطور به هم نگاه میکردم صورتشو نزدیک لبم کرد
ایلان: چ... چیکار میکنی؟
جیمین: چطوره منم یکمی شیطونی کنم
منظورشو نفهمیدم لب داغشو گذاشت رو لبمو مک میزد منم فقط نگاهش میکردم یه گاز کوچولو از لبام گرفت منم همراهی کردم نفسم دیگه داشت بند میادمد به سینش چنگ زدم بلخره لبامو ول کرد هر دو نفس نفس میزدیم وقتی نفسمون جا اومد بغلم کرد گذاشتم رو تخت خودشم دراز کشید کشیدم سمت خودش یکی از دستاشو گذاشت رو سینم پای راستشو گذاشت رو پاهام دست چپشو تکیه گاهش کرد
ایلان: چیکار میکنی؟
جیمین: هنوذ شیطونیم تموم نشده خانم کوچولو
چند دقیقه فقط بهم نگاه کرد دستش هنوذ رو سینم بود صورتشو نزدیک تر کرد لبامو به دندون گرفت لبمو انقدر اسیر دندوناش کرد تا حالت سر شده بودن بلخره کنارم دراز کشید دست ب لبم کشیدم هیچی حس نمیکردم انگار لب نداشتم
ایلان: وایییی
جیمین: چیشده؟
ایلان: انگار لب ندارم
جیمین با این حرفم خنده بلندی میکرد انقدر خندید تا منم خنده گرفت خنده هاش واقعا قشنگ بودن دلم میخواست زمان همین جا وایسه
ایلان: اشکم در اومده بود نخند... جیمین نخند دیگه
جیمین خودشو جمع جور کرد گلوشو صاف کرد
جیمین: تعجب کرد برای چی گریه میکنی
هنوذ اونجا وایساده بود خیلی دلم میخواست یه کاری کنم رفتم تو اتاق چشمم خورد به لیوان ابی که اونجا بود رفتم سمتش برداشتم رفتم تو بالکن خیلی دلم میخواست اب بریزم رو سرش اما میترسیدم بفهمه یواش لیوان سرازیر کردم ریخت روسرش خندم گرفت سریع دستمو گذاشتم جلودهنم رفتم عقب تر بادیگار بالا رو نگاه کرد وقتی چیزی پیدا نکرد برگشت رفتم جلو تر دوباره میخواستم اب بریزم دستم تو هوا خشک شد
جیمین: که سر بادیگارد من اب میریزی... هووم؟
یواش برگشتم سمتش دست به سینه تکیه داده بود به در
ایلان: م... من.. چ.. چیزه
جیمین نزدیک تر شد
ایلان: کی...گفته من میخواستم بریزم روش
بهم نزدیک میشد منم میرفتم عقب تر تا خوردم به نرده پوشتم صورت جیمین یه سانتی صورتم بود بهم زل زده بود نفسای گرمش تو صورتم پخش میشد
جیمین: پس تو از قصد اب نریختی روش؟
ایلان: عا... خو... خوب راستش حوصلم سر رفته بود
وقتی تو چشماش زل زده بودم نمیتونسم جلوی زبونمو بگیرم که از قصد اب نریختم روش
جیمین: پس شیطونی مامان کوچولو گل کرده بود... هووم؟
سرمو اوردم پایین
جیمین: بهم نگاه کن... دوست ندارم وقتی دارم باهات حرف میزنم یا نگاهت میکنم سرت پایین باشه
سرمو اوردم بالا بهش نگاه کردم همینطور به هم نگاه میکردم صورتشو نزدیک لبم کرد
ایلان: چ... چیکار میکنی؟
جیمین: چطوره منم یکمی شیطونی کنم
منظورشو نفهمیدم لب داغشو گذاشت رو لبمو مک میزد منم فقط نگاهش میکردم یه گاز کوچولو از لبام گرفت منم همراهی کردم نفسم دیگه داشت بند میادمد به سینش چنگ زدم بلخره لبامو ول کرد هر دو نفس نفس میزدیم وقتی نفسمون جا اومد بغلم کرد گذاشتم رو تخت خودشم دراز کشید کشیدم سمت خودش یکی از دستاشو گذاشت رو سینم پای راستشو گذاشت رو پاهام دست چپشو تکیه گاهش کرد
ایلان: چیکار میکنی؟
جیمین: هنوذ شیطونیم تموم نشده خانم کوچولو
چند دقیقه فقط بهم نگاه کرد دستش هنوذ رو سینم بود صورتشو نزدیک تر کرد لبامو به دندون گرفت لبمو انقدر اسیر دندوناش کرد تا حالت سر شده بودن بلخره کنارم دراز کشید دست ب لبم کشیدم هیچی حس نمیکردم انگار لب نداشتم
ایلان: وایییی
جیمین: چیشده؟
ایلان: انگار لب ندارم
جیمین با این حرفم خنده بلندی میکرد انقدر خندید تا منم خنده گرفت خنده هاش واقعا قشنگ بودن دلم میخواست زمان همین جا وایسه
ایلان: اشکم در اومده بود نخند... جیمین نخند دیگه
جیمین خودشو جمع جور کرد گلوشو صاف کرد
جیمین: تعجب کرد برای چی گریه میکنی
۶۷.۰k
۰۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.