New life
پارت ۲
چانیول: ببین پسر جون..من اینجا هر چی دلم میخواد به همه میگم هر کاریم دلم میخواد با همه میکنم کافیه کاری انجام بدی یا حرفی بزنی که به میل من نباشه اون موقع میکشمت.
بکهیون: ب..باشه
چانیول: خوبه...
یهو یه پسر به شونه بکهیون زد و گفت
کای: نمیکشه حرفاش رو باور نکن.
ویو بکهیون
ولی من که میدونم میکشه.....
بکهیون: باشه..
کای: راستی اسمت بکهیون بود؟
بکهیون: اره
کای: خوشبختم منم کای هستم.
بکهیون: منم خوشبختم.
بعد کلاس
وایی خسته شدممم..هوف....برم پیش کای..صبر کن ما هنوز دوست نشدیم.
بکهیون: کای..
کای: بله؟
بکهیون: میشه باهم دوست بشیم؟
کای: اره چرا که نه خودم میخواستم ازت بپرسم الان.
از وقتی داشتم با کای صحبت میکردم ، یه نگاهی سنگی رو روم احساس میکردم ولی توجهی بهش نمیکردم.
زنگ کلاس
اون نگاه های سنگین ول کن یکم سرم رو برگردوندم تا ببینم از کیه که دیدم چانیول داره نگام میکنه ولی تا دید متوجه شدم سرش رو برگردوند. چرا داشت نگام میکرد تمام مدت؟ بیخیال بهش توجه نکن.
چانیول: چیه؟
بکهیون: هیچی..
اروم سرم رو برگردوندم پایین.
ویو چانیول
این چشه از وقتی منو دیده بیشتر کسایی که منو میشناسن ازم میترسه...ولی اون..اون خیلی برام اشناس انگار یجا قبلا دیدمش...بیخیال حالا.
ویو بکهیون
همینجوری سر کلاس نشسته بودم که یهو حالم بد شد. سرم خیلی درد میکرد هر لحظه ممکن بود بیارم بالا برای همین اجازه گرفتم و رفتم بیرون. بدو بدو رفتم داخل دسشویی و بالا اوردم...چم شد یهو؟! انگار یاد زندگی قبلیم افتادم اما چرا؟
یهو یه خاطره بد اومد ذهنم...همون روزی که چانیول شروع کرد به اذیت کردنم....همینجوری داشت چند تا خاطره های بدم میومدن تو ذهنم و حالم بیشتر بد میشد. انقدر حالم بد شد که شروع کردم به گریه کردن...چرا این اتفاقا باید برام می افتاد؟ چرا همه چی باید برام بد باشه؟ چرا همیشه بقیه فکر میکنن آدم بدیم؟
همینجوری داشتم گریه میکردم که یهو یه نفر وارد دسشویی شد.
داخل کلاس
ویو چانیول
یهو چش شد؟ ولش کن بابا به من چه...یکم وه طول داد معلم گفت برم دنبالش..اَه جرا من اخه؟
رفتم داخل دسشویی که دیدم داره گریه میکنه..چشه اخه این؟
چانیول: هوی چته؟
ترسید یهو.
بکهیون:اینجا چیکار میکنی؟!
چانیول: از بس جنابعالی طولش دادی معلم گفت بیام دنبالت.
بکهیون: ببخشید.
ادامش تو کامنت
چانیول: ببین پسر جون..من اینجا هر چی دلم میخواد به همه میگم هر کاریم دلم میخواد با همه میکنم کافیه کاری انجام بدی یا حرفی بزنی که به میل من نباشه اون موقع میکشمت.
بکهیون: ب..باشه
چانیول: خوبه...
یهو یه پسر به شونه بکهیون زد و گفت
کای: نمیکشه حرفاش رو باور نکن.
ویو بکهیون
ولی من که میدونم میکشه.....
بکهیون: باشه..
کای: راستی اسمت بکهیون بود؟
بکهیون: اره
کای: خوشبختم منم کای هستم.
بکهیون: منم خوشبختم.
بعد کلاس
وایی خسته شدممم..هوف....برم پیش کای..صبر کن ما هنوز دوست نشدیم.
بکهیون: کای..
کای: بله؟
بکهیون: میشه باهم دوست بشیم؟
کای: اره چرا که نه خودم میخواستم ازت بپرسم الان.
از وقتی داشتم با کای صحبت میکردم ، یه نگاهی سنگی رو روم احساس میکردم ولی توجهی بهش نمیکردم.
زنگ کلاس
اون نگاه های سنگین ول کن یکم سرم رو برگردوندم تا ببینم از کیه که دیدم چانیول داره نگام میکنه ولی تا دید متوجه شدم سرش رو برگردوند. چرا داشت نگام میکرد تمام مدت؟ بیخیال بهش توجه نکن.
چانیول: چیه؟
بکهیون: هیچی..
اروم سرم رو برگردوندم پایین.
ویو چانیول
این چشه از وقتی منو دیده بیشتر کسایی که منو میشناسن ازم میترسه...ولی اون..اون خیلی برام اشناس انگار یجا قبلا دیدمش...بیخیال حالا.
ویو بکهیون
همینجوری سر کلاس نشسته بودم که یهو حالم بد شد. سرم خیلی درد میکرد هر لحظه ممکن بود بیارم بالا برای همین اجازه گرفتم و رفتم بیرون. بدو بدو رفتم داخل دسشویی و بالا اوردم...چم شد یهو؟! انگار یاد زندگی قبلیم افتادم اما چرا؟
یهو یه خاطره بد اومد ذهنم...همون روزی که چانیول شروع کرد به اذیت کردنم....همینجوری داشت چند تا خاطره های بدم میومدن تو ذهنم و حالم بیشتر بد میشد. انقدر حالم بد شد که شروع کردم به گریه کردن...چرا این اتفاقا باید برام می افتاد؟ چرا همه چی باید برام بد باشه؟ چرا همیشه بقیه فکر میکنن آدم بدیم؟
همینجوری داشتم گریه میکردم که یهو یه نفر وارد دسشویی شد.
داخل کلاس
ویو چانیول
یهو چش شد؟ ولش کن بابا به من چه...یکم وه طول داد معلم گفت برم دنبالش..اَه جرا من اخه؟
رفتم داخل دسشویی که دیدم داره گریه میکنه..چشه اخه این؟
چانیول: هوی چته؟
ترسید یهو.
بکهیون:اینجا چیکار میکنی؟!
چانیول: از بس جنابعالی طولش دادی معلم گفت بیام دنبالت.
بکهیون: ببخشید.
ادامش تو کامنت
۶۹۰
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.