روشنایی روزم
روشنایی روزم
پارت اول
با کلافگی بلند شدم و چشمامو باز کردم سوبین واسه شب نیومده خونه؟که با نامه ای روی میزم بود برخورد کردم چی؟"من دیشب ساعت ۵ رسیدم خونه ببخشید و اینکه ساعت ۹بابا گفت برم شرکت شاید امشب بتونم ببینمت"نامه رو مچاله کردم انداختم تو سطل اشغالی ساعت ۱۰ بود آماده شدم و رفتم پیشه روانشناس موضوعات زیادی تو رابطه ی منو سوبین پیش اومده بود و من بشدت عصبی بودم وارد مطب شدم و نشستم رو صندلی انتظار به سوبین گفته بودم بیاد بریم ولی اون ساعت ۹ رفته شرکت داشتم دیوونه میشدم اولین جلسه بود و اون اصلا نیومده بود.منشی صدام زد و منم رفتم داخل و عصبی نشستم رو صندلی رو به روی دکتر لبخندی زد و گفت چطور میتونم کمکتون کنم؟گفتم منو همسرم قرار بود باهم بیایم ولی اون آنقدر کار داره که نتونست بیاد و اینکه رابطه مون شکر آبه اون ذره ای برای من وقت نمیذاره کار کار کار شغل دومشم(مافیا)اوففف اونم ی دقه دیگس انگار ی غریبه ام دیشب قرار بود زود بیاد تا حد اقل ی شام باهم بخوریم ولی اون ساعت ۵رسیدم وقتی من خواب بودم و ساعت ۹ صبح دوباره رفت.دکتر یکم مکث کرد و گفت باید با دوتاتون حرف بزنم آقای سوبین از اول همین طور بود؟خنده ی عصبی ای کردم و گفتم شوخی میکنی اگه اینطوری بود که من باهاش ازدواج نمیکردم اون پسرخاله ی شوهر دوستمه و اینکه دوستم سعی کرد ما باهم قرار بزاریم بعد منو اون عاشقه هم شدیم ۳ ماهه اول ازدواج خوب بود اما الان به طرز وحشتناکی رو مخه هیچ وقتی نداریم باهم بگذرونیم کل زندگیم شده بیمارستان خونه بیمارستان خواب احساس میکنم هنوز مجردم حتی وقتی مامانشم دعوتم میکنه خودم تنها میرم.اون حتی نمیاد خونه ی مامانش دیگه هیچ احساسی بهش ندارم
دکتر:اما اینطوری کار به طلاق میکشه
یورا:که اینطور پس بزار بکشه دیگه نمیخوام ببینمش البته که همین الانم نمیبینمش ولی دیگه کلا نمی خوامش بسمه هرچی تحملش کردم
دکتر:شما خودتون خوب میدونید که آقای سوبین شکلات نیست که اگه دوست نداشتین بندازین اشغالی و برای طلاق دو طرف باید راضی باشن (+یورا÷میا×سونگمین_سوبین)
+مهم نیست اصلا برام مهم نیست چون من اون شکلات رو خیلی وقته دور انداختمش
دکتر:درسته ولی فکر کنم باید دوتایی ی درس به آقای سوبین بدیم
+درس؟
پرش زمانی به شنبه شب
ی بالشت و پتو برداشتم و روی کاناپه ی جلوی تلویزیون خوابیدم
ساعت ۳ ی شب
یکی دستمو کشید بیدار شدم و گفتم چیه ؟ سوبین بود
_بیا بخوابیم
+روی کاناپه جام خوبه
_یورا مسخره بازی در نیار بلند شو بریم تو اتاق بخوابیم
+ولم کن
خنده ی عصبی ای کرد و گفت دیوونه ام نکن خسته ام و دستمو فسرده داد زدم ازت متنفرم ولم کن با تعجب گفت چته تو از وقتی رفتی پیشه اون روان پزشک ...با عصبانیت ادامه دادم دیوونه شدم؟ها؟سکوت کرد و دستمو ول کردو گفت باشه باشه تو همینجا بخواب و رفت تو اتاق واقعا عصبی بودم و از حرص خوابم نمیبرد یکم شیر خوردم و دور خونه میچرخیدم تا ۱ ساعت گذشت در اتاق رو باز کردم حالش اصلا خوب نبودو مدام قلت میخورد چشه؟سمتش رفتم خیس عرق بود +سوبین؟ ساعت ۴ بود دستم رو روی سرش گذاشتم تب کرده بود و داشت هذیون میگفت نه نمیذارم بهش آسیب بزنین نه نه هییییی و از خواب پرید با تعجب گفتم خوبی؟ سرشو به علامت مخالف تکون داد گفتم میرم برات دارو بیارم یکم دارو بهش دادم دستمو گرفت و گفت کاری کردم که ناراحتی؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم مهم نیست بخواب بعدن بهت میگم و از اتاق رفتم بیرون نمیتونستم تو این حالش بهش بگم بهت حسی نداریم و بیا جداشیم!رو کاناپه خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت ۱۲:۲۶دقیقه بود اخخ چقدر سرم درد میکنه صداهایی از طبقه ی بالا میومد سونگمین؟این وقت روز؟×سوبین کار دیشبت واقعا جونمو نجات داد ممنونم _خوبی ؟ ×یورا که متوجه نشد؟ _نه ! متوجه ی چی نشدم ها؟ ×واقعا نمیتونم درک کنم که اون عوضی همچین کاری کرده. _آره عوضی میخواسته بیاد خونه اگه ی بلایی سر یورا میورد.. ×آروم تر میشنوه _خوابیده بابا ×میا امم امروز قراره بریم سونوگرافی ممکنه حامله باشه!_واقعا؟خیلی خوبه بلاخره ی خبر خوب! ×آره واقعا خوبه اما حالش اصن خوب نی حالت تهوع داره _اشکال نداره بابا! از در فاصله گرفتم و رفتم پایین دستشویی مهمان چی شده کی میخواسته بیاد عمارت؟میخواستن منو بکشن؟چخبره؟مهم نیست باید به سوبین بگم کارای لازم رو انجام دادم و وقتی رفتم بیرون سوبین سر میز صبحانه بود! با تعجب پرسیدم کسی اومده بود؟گفت عا..سونگمین! +چی گفت؟_میا حامله است شاید! +هوم خوبه!همین؟_اره چیزه دیگه ای باید میشود؟ سرمو تکون دادم و صبحونه ام رو خوردمو بلند شدم و رفتم تو اتاق....
پارت اول
با کلافگی بلند شدم و چشمامو باز کردم سوبین واسه شب نیومده خونه؟که با نامه ای روی میزم بود برخورد کردم چی؟"من دیشب ساعت ۵ رسیدم خونه ببخشید و اینکه ساعت ۹بابا گفت برم شرکت شاید امشب بتونم ببینمت"نامه رو مچاله کردم انداختم تو سطل اشغالی ساعت ۱۰ بود آماده شدم و رفتم پیشه روانشناس موضوعات زیادی تو رابطه ی منو سوبین پیش اومده بود و من بشدت عصبی بودم وارد مطب شدم و نشستم رو صندلی انتظار به سوبین گفته بودم بیاد بریم ولی اون ساعت ۹ رفته شرکت داشتم دیوونه میشدم اولین جلسه بود و اون اصلا نیومده بود.منشی صدام زد و منم رفتم داخل و عصبی نشستم رو صندلی رو به روی دکتر لبخندی زد و گفت چطور میتونم کمکتون کنم؟گفتم منو همسرم قرار بود باهم بیایم ولی اون آنقدر کار داره که نتونست بیاد و اینکه رابطه مون شکر آبه اون ذره ای برای من وقت نمیذاره کار کار کار شغل دومشم(مافیا)اوففف اونم ی دقه دیگس انگار ی غریبه ام دیشب قرار بود زود بیاد تا حد اقل ی شام باهم بخوریم ولی اون ساعت ۵رسیدم وقتی من خواب بودم و ساعت ۹ صبح دوباره رفت.دکتر یکم مکث کرد و گفت باید با دوتاتون حرف بزنم آقای سوبین از اول همین طور بود؟خنده ی عصبی ای کردم و گفتم شوخی میکنی اگه اینطوری بود که من باهاش ازدواج نمیکردم اون پسرخاله ی شوهر دوستمه و اینکه دوستم سعی کرد ما باهم قرار بزاریم بعد منو اون عاشقه هم شدیم ۳ ماهه اول ازدواج خوب بود اما الان به طرز وحشتناکی رو مخه هیچ وقتی نداریم باهم بگذرونیم کل زندگیم شده بیمارستان خونه بیمارستان خواب احساس میکنم هنوز مجردم حتی وقتی مامانشم دعوتم میکنه خودم تنها میرم.اون حتی نمیاد خونه ی مامانش دیگه هیچ احساسی بهش ندارم
دکتر:اما اینطوری کار به طلاق میکشه
یورا:که اینطور پس بزار بکشه دیگه نمیخوام ببینمش البته که همین الانم نمیبینمش ولی دیگه کلا نمی خوامش بسمه هرچی تحملش کردم
دکتر:شما خودتون خوب میدونید که آقای سوبین شکلات نیست که اگه دوست نداشتین بندازین اشغالی و برای طلاق دو طرف باید راضی باشن (+یورا÷میا×سونگمین_سوبین)
+مهم نیست اصلا برام مهم نیست چون من اون شکلات رو خیلی وقته دور انداختمش
دکتر:درسته ولی فکر کنم باید دوتایی ی درس به آقای سوبین بدیم
+درس؟
پرش زمانی به شنبه شب
ی بالشت و پتو برداشتم و روی کاناپه ی جلوی تلویزیون خوابیدم
ساعت ۳ ی شب
یکی دستمو کشید بیدار شدم و گفتم چیه ؟ سوبین بود
_بیا بخوابیم
+روی کاناپه جام خوبه
_یورا مسخره بازی در نیار بلند شو بریم تو اتاق بخوابیم
+ولم کن
خنده ی عصبی ای کرد و گفت دیوونه ام نکن خسته ام و دستمو فسرده داد زدم ازت متنفرم ولم کن با تعجب گفت چته تو از وقتی رفتی پیشه اون روان پزشک ...با عصبانیت ادامه دادم دیوونه شدم؟ها؟سکوت کرد و دستمو ول کردو گفت باشه باشه تو همینجا بخواب و رفت تو اتاق واقعا عصبی بودم و از حرص خوابم نمیبرد یکم شیر خوردم و دور خونه میچرخیدم تا ۱ ساعت گذشت در اتاق رو باز کردم حالش اصلا خوب نبودو مدام قلت میخورد چشه؟سمتش رفتم خیس عرق بود +سوبین؟ ساعت ۴ بود دستم رو روی سرش گذاشتم تب کرده بود و داشت هذیون میگفت نه نمیذارم بهش آسیب بزنین نه نه هییییی و از خواب پرید با تعجب گفتم خوبی؟ سرشو به علامت مخالف تکون داد گفتم میرم برات دارو بیارم یکم دارو بهش دادم دستمو گرفت و گفت کاری کردم که ناراحتی؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم مهم نیست بخواب بعدن بهت میگم و از اتاق رفتم بیرون نمیتونستم تو این حالش بهش بگم بهت حسی نداریم و بیا جداشیم!رو کاناپه خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت ۱۲:۲۶دقیقه بود اخخ چقدر سرم درد میکنه صداهایی از طبقه ی بالا میومد سونگمین؟این وقت روز؟×سوبین کار دیشبت واقعا جونمو نجات داد ممنونم _خوبی ؟ ×یورا که متوجه نشد؟ _نه ! متوجه ی چی نشدم ها؟ ×واقعا نمیتونم درک کنم که اون عوضی همچین کاری کرده. _آره عوضی میخواسته بیاد خونه اگه ی بلایی سر یورا میورد.. ×آروم تر میشنوه _خوابیده بابا ×میا امم امروز قراره بریم سونوگرافی ممکنه حامله باشه!_واقعا؟خیلی خوبه بلاخره ی خبر خوب! ×آره واقعا خوبه اما حالش اصن خوب نی حالت تهوع داره _اشکال نداره بابا! از در فاصله گرفتم و رفتم پایین دستشویی مهمان چی شده کی میخواسته بیاد عمارت؟میخواستن منو بکشن؟چخبره؟مهم نیست باید به سوبین بگم کارای لازم رو انجام دادم و وقتی رفتم بیرون سوبین سر میز صبحانه بود! با تعجب پرسیدم کسی اومده بود؟گفت عا..سونگمین! +چی گفت؟_میا حامله است شاید! +هوم خوبه!همین؟_اره چیزه دیگه ای باید میشود؟ سرمو تکون دادم و صبحونه ام رو خوردمو بلند شدم و رفتم تو اتاق....
۳.۷k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.