وقتی به زور ازدواج می کنی پارت ۲۳
پارت۲۳
هوسوک:اون روز که من اومدم پایین ا.ت ازت چی می خواست
من می خوام دوربین هارو چک کنم
پس بهتره حقیقت رو بگید
آجوما:خب .....خانم.....ازمن .خواستن که.....براشون.....یه چیزی بخرم
هوسوک:چی بود
آجوما:خب یه چیز کوچولو ......خانم ازم خواستن بهتون نگم
هوسوک:آجوما داری طولش میدی
آجوما :امممم....یه بسته ............. مدادرنگی
هوسوک:داری شوخی می کنی آجوما
آجوما :من به نگهبان ها گفتم خریدن و.........اون روز بهشون دادمش
آجوما می دونست اگر راستش رو نگه چه اتفاقی براش می یوفته چون تجربش روداشته پس کاملا راستش رو گفت
فقط باید زجر کشید اون دختر رو تماشا می کرد که اربابش الان چه بلایی سرش میاره
هوسوک با لحنش که آرامش قبل از طوفان بود گفت
هوسوک:ا.ت الان کجاست
آجوما :نمی دو..نم
هوسوک بلند شد به به سمت در رفت
ا.ت ویو
باورم نمیشه من خودم رو می خوام بدای یه کارگاه نقاشی به این بفروشم
اینا چرا همه چیشون مشکوک هست
اون دختره که اینقدر به هوسوک می چسبید
وکیل پارک با اون حرفا
چرا دختره بهش می گفت منو اذیت نکنه
همین طور که روی تخت دراز کشیده بودم و ساعدم روی پیشونیم بود فکر می کردم
که یادم اومد چی الان آرومم می کنه
پس تمام این فکرا رو ریختم بیرون به نقشم فکر کردم
مداد رنگی هام رو توی نایلون مشکی ریختم و رفتم پایین طوری که هیچ کدوم از خدمتکارا متوجه هم نشد
یادم موند که دسته پله ها نرم چون هنوزم دستم درد می کنه و تحمل درد جدید نداشتم
به سمت گل خونه رفتم و درش رو آروم باز کردم رفتم پیش گلها نشستم و مداد رنگی هام رو آوردم بیرون و مشغول رنگ کردن نقاشی بودم
که دیدم هوسوک همین طوری داره صدام می کنه
هوسوک:ا.ت ......ا.ت
هوسوک ویو
ا.ت می دونه که من از چی متنفرم همون کار رو انجام میده
فقط خداکنه اجوما دروغ گفته باشه
باید من این دختره سرکش رو آدم کنم
ا.ت ویو
وای این چرا الان پیداش شد همین طوری که تند تند مدار رنگی ها رو می ذاشتم توی توی نایلون
که در گلخونه باز شد
هوسوک
با یه پیرهن مشکی و شلوار پارچه ای مشکی وایساده بود خیلی با صبح که دیدمش فرق داشت الان نزدیک های غروب بود
وازد گلخونه که شد یه ذره از آفتاب باقی مونده روی صورتش نشست که صد برابر جذاب ترش کرد
عیشش الان اینا مهم نیست
اومد جلو
که من بلند شدم
نگاهی به مداد رنگی های توی دستم انداخت
وای زمان مرگم فرا رسیده
دستش رو برد بالا
که من و.....
هوسوک:اون روز که من اومدم پایین ا.ت ازت چی می خواست
من می خوام دوربین هارو چک کنم
پس بهتره حقیقت رو بگید
آجوما:خب .....خانم.....ازمن .خواستن که.....براشون.....یه چیزی بخرم
هوسوک:چی بود
آجوما:خب یه چیز کوچولو ......خانم ازم خواستن بهتون نگم
هوسوک:آجوما داری طولش میدی
آجوما :امممم....یه بسته ............. مدادرنگی
هوسوک:داری شوخی می کنی آجوما
آجوما :من به نگهبان ها گفتم خریدن و.........اون روز بهشون دادمش
آجوما می دونست اگر راستش رو نگه چه اتفاقی براش می یوفته چون تجربش روداشته پس کاملا راستش رو گفت
فقط باید زجر کشید اون دختر رو تماشا می کرد که اربابش الان چه بلایی سرش میاره
هوسوک با لحنش که آرامش قبل از طوفان بود گفت
هوسوک:ا.ت الان کجاست
آجوما :نمی دو..نم
هوسوک بلند شد به به سمت در رفت
ا.ت ویو
باورم نمیشه من خودم رو می خوام بدای یه کارگاه نقاشی به این بفروشم
اینا چرا همه چیشون مشکوک هست
اون دختره که اینقدر به هوسوک می چسبید
وکیل پارک با اون حرفا
چرا دختره بهش می گفت منو اذیت نکنه
همین طور که روی تخت دراز کشیده بودم و ساعدم روی پیشونیم بود فکر می کردم
که یادم اومد چی الان آرومم می کنه
پس تمام این فکرا رو ریختم بیرون به نقشم فکر کردم
مداد رنگی هام رو توی نایلون مشکی ریختم و رفتم پایین طوری که هیچ کدوم از خدمتکارا متوجه هم نشد
یادم موند که دسته پله ها نرم چون هنوزم دستم درد می کنه و تحمل درد جدید نداشتم
به سمت گل خونه رفتم و درش رو آروم باز کردم رفتم پیش گلها نشستم و مداد رنگی هام رو آوردم بیرون و مشغول رنگ کردن نقاشی بودم
که دیدم هوسوک همین طوری داره صدام می کنه
هوسوک:ا.ت ......ا.ت
هوسوک ویو
ا.ت می دونه که من از چی متنفرم همون کار رو انجام میده
فقط خداکنه اجوما دروغ گفته باشه
باید من این دختره سرکش رو آدم کنم
ا.ت ویو
وای این چرا الان پیداش شد همین طوری که تند تند مدار رنگی ها رو می ذاشتم توی توی نایلون
که در گلخونه باز شد
هوسوک
با یه پیرهن مشکی و شلوار پارچه ای مشکی وایساده بود خیلی با صبح که دیدمش فرق داشت الان نزدیک های غروب بود
وازد گلخونه که شد یه ذره از آفتاب باقی مونده روی صورتش نشست که صد برابر جذاب ترش کرد
عیشش الان اینا مهم نیست
اومد جلو
که من بلند شدم
نگاهی به مداد رنگی های توی دستم انداخت
وای زمان مرگم فرا رسیده
دستش رو برد بالا
که من و.....
۳۴.۹k
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.