ازدواج اجباری part3
(ویو ا. ت)
بعدش که همه اومدن داخل در رو بستم و رفتم کناره مامانم نشستم و بعد بابام گفت
ب. ت: ا. ت تو و جیمین برین توی اتاقتون تا ما حرف هامون رو بزنیم
+چشم پدر
بعد جیمین از روی کاناپه بلند شد و باهم رفتیم طبقه بالا توی اتاقمدر رو باز کردم و جیمین رفت روی تختم دراز کشید و منم رفتم کنارش روی تخت و بعد جیمین گفت
_ ا. ت
+بله
_تو دلت میخواد با من ازدواج کنی؟
+نه کی دلش میخواد با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه
_هیچکس
+پس چرا پرسیدی
_خواستم بگم همینجوری
+آها
_راستی ا. ت اتاق هامون از هم جداس تو خونه
+باشه
+میگم دیگه بهتر نیست بریم پایین
_چرا فک کنم حرفاشون تموم شد بریم
بعد با جیمین رفتیم بیرون از اتاق بعد دیگه رفتیم پیش بقیه زن عموم گفت
م. ج: خب بچه ها عروسی پس فرداس شما باید فردا برید برای خرید
_مامان آخه زود نیست
م. ج: نه اصلا زود نیست باید فردا برید خرید کنید
+_ باشه (بچه ها این علامت که گذاشتم یعنی باهم گفتن باشه)
بعدشم شام خوردیم و از عموم اینا خدافظی کردیم و اونا رفتن منم راحت شدم رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت بدون اینکه لباسمو عوض کنم همونجوری خوابم برد
(از زبان جیمین)
از خونه عمون اینا اومدیم بیرون مامان بابام رو رسوندم خونه و بعد خودم رفتم پیشه اعضا تا ببینم پیداش کردن سریع خودمو رسوندم پایگاه و رفتم داخل و به جونگکوک گفتم
_سلام
~سلام
_پیداش کردین
~آره
_کیه
~جک
_بهش شک داشتم میدونستم که اینکارو بلاخره میکنه سریع افراد رو جمع کنین باید بریم به جک حمله کنیم
~باشه
بعدش جونگکوک رفت و افراد رو خبر کرد و اومدن باهم سوار ماشین شدیم و شوگا میروند بهش گفتم
_شوگا تند تر برو(عربده)
شوگا: اگه بیشتر از این تند برم تصادف میکنیم
بعدش رسیدیم به خونه جک به اعضا نقشه رو توضیح دادم من و شوگا و جونگکوک باهم تهیونگ و نامجون و جین و جیهوپ هم باهم میرفتیم داخل به افراد گفتم نگهبان هارو بدون هیچ سر و صدایی بیهوش کنن اونا هم همین کار رو کردن و منم رفتم تو خونه از تو اتاقش صدا میومد رفتم توی اتاقش و یهو گفت
جک: یا خدا تو کی... اومد... ی
_همین الان ترسیدی
جک: چی.. من و ترس اصلا
_من حوصله بحث با تو رو ندارم بگو ببینم اصلحه ها کجان
جک: فکر کردی بهت میدمشون
_خفه شو یا میدیشون یا میمیری(داد و عربده)
جک:... باشه
_بگو کجان
+تو گاو صندقه
_سریع اصلحه ها رو برداشتم و یه تیر تو مغزش خالی کردم و از اون خونه اومدم بیرون و به اعضا خبر دادم که برن چون کار رو تموم کردم خودمم رفتم عمارت خودم و درو خدمت کارا باز کردن سریع رفتم داخل اصلحه هارو دادم به یکی از بادیگاردها گفتم ببرتشون بزارشون توی اتاق مخفی خودمم رفتم تو اتاقم و سریع یه دوش گرفتم چون خون پاشیده بود روم و اومدم بیرون لباسمو عوض کردم و موهام هم با حوله خشک کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد
جک:.... با... شه.
بعدش که همه اومدن داخل در رو بستم و رفتم کناره مامانم نشستم و بعد بابام گفت
ب. ت: ا. ت تو و جیمین برین توی اتاقتون تا ما حرف هامون رو بزنیم
+چشم پدر
بعد جیمین از روی کاناپه بلند شد و باهم رفتیم طبقه بالا توی اتاقمدر رو باز کردم و جیمین رفت روی تختم دراز کشید و منم رفتم کنارش روی تخت و بعد جیمین گفت
_ ا. ت
+بله
_تو دلت میخواد با من ازدواج کنی؟
+نه کی دلش میخواد با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه
_هیچکس
+پس چرا پرسیدی
_خواستم بگم همینجوری
+آها
_راستی ا. ت اتاق هامون از هم جداس تو خونه
+باشه
+میگم دیگه بهتر نیست بریم پایین
_چرا فک کنم حرفاشون تموم شد بریم
بعد با جیمین رفتیم بیرون از اتاق بعد دیگه رفتیم پیش بقیه زن عموم گفت
م. ج: خب بچه ها عروسی پس فرداس شما باید فردا برید برای خرید
_مامان آخه زود نیست
م. ج: نه اصلا زود نیست باید فردا برید خرید کنید
+_ باشه (بچه ها این علامت که گذاشتم یعنی باهم گفتن باشه)
بعدشم شام خوردیم و از عموم اینا خدافظی کردیم و اونا رفتن منم راحت شدم رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت بدون اینکه لباسمو عوض کنم همونجوری خوابم برد
(از زبان جیمین)
از خونه عمون اینا اومدیم بیرون مامان بابام رو رسوندم خونه و بعد خودم رفتم پیشه اعضا تا ببینم پیداش کردن سریع خودمو رسوندم پایگاه و رفتم داخل و به جونگکوک گفتم
_سلام
~سلام
_پیداش کردین
~آره
_کیه
~جک
_بهش شک داشتم میدونستم که اینکارو بلاخره میکنه سریع افراد رو جمع کنین باید بریم به جک حمله کنیم
~باشه
بعدش جونگکوک رفت و افراد رو خبر کرد و اومدن باهم سوار ماشین شدیم و شوگا میروند بهش گفتم
_شوگا تند تر برو(عربده)
شوگا: اگه بیشتر از این تند برم تصادف میکنیم
بعدش رسیدیم به خونه جک به اعضا نقشه رو توضیح دادم من و شوگا و جونگکوک باهم تهیونگ و نامجون و جین و جیهوپ هم باهم میرفتیم داخل به افراد گفتم نگهبان هارو بدون هیچ سر و صدایی بیهوش کنن اونا هم همین کار رو کردن و منم رفتم تو خونه از تو اتاقش صدا میومد رفتم توی اتاقش و یهو گفت
جک: یا خدا تو کی... اومد... ی
_همین الان ترسیدی
جک: چی.. من و ترس اصلا
_من حوصله بحث با تو رو ندارم بگو ببینم اصلحه ها کجان
جک: فکر کردی بهت میدمشون
_خفه شو یا میدیشون یا میمیری(داد و عربده)
جک:... باشه
_بگو کجان
+تو گاو صندقه
_سریع اصلحه ها رو برداشتم و یه تیر تو مغزش خالی کردم و از اون خونه اومدم بیرون و به اعضا خبر دادم که برن چون کار رو تموم کردم خودمم رفتم عمارت خودم و درو خدمت کارا باز کردن سریع رفتم داخل اصلحه هارو دادم به یکی از بادیگاردها گفتم ببرتشون بزارشون توی اتاق مخفی خودمم رفتم تو اتاقم و سریع یه دوش گرفتم چون خون پاشیده بود روم و اومدم بیرون لباسمو عوض کردم و موهام هم با حوله خشک کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد
جک:.... با... شه.
۷.۵k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.