فیک( سرنوشت ) پارت ۳۷
فیک( سرنوشت ) پارت ۳۷
آلیس ویو
با سیلی که به صورتم خورده بود..فقط با چشمای اشکی به زمین زُل زده بودم
چون هیچکاری از دستم برنمیومد..چند وقت و باید بدبختی بکشم اصلا این دنیا چرا واسه من برعکس میچرخه...مگه من حق ندارم که انتخاب کنم...اصلا حق ندارم یه ثانیه رو خوشحال باشم.
ب/کوک: امیدوارم دوباره کاری نکنی که دستم روت بلند بشه...از این بعد یه خدمتکار بیش تو قصر نیستی و مث همهی خدمتکارا باید کارهای قصر و انجام بدی.
با بی حالی روی زمین نشستم یا بهتر بگم دیگه پاهام توان ایستادن در مقابل این زندگی رو نداشت جلو این زندگیم و آدماش زانو زدم..دیگه پاهام تحمل ایستادگی رو نداشت..
آلیس: فقط میخاستم یه زندگی خوب داشته باشم کنار خانواده ام فرق نمیکرد بابا مامانم باشن یا همسرم من فک میکردم منم حق دارم تا زندگی کنم
اما نه من بدبختی تر از این حرفام اینو بارها بهم فهموندن اما بازم نخاستم بیفهمم چون احمقم چون فک کردم عوض میشن چون فک کردم اونا گذشته رو ول میکنن و به فردا که قراره یه اتفاق جديد منتظرشون باشه فکر میکنن..
دشمنی رو میزارن کنار چون دنیا بیشتر از ۲ روز نیس...درسته ممکنه سالها زندگی کنیم اما زندگی ۲ روز بیشتر نیس.( آروم و بغض دار)
ب/کوک: ساکت.
آلیس: منم مث شماها مث تو مث بقیه آدما میخام صبح و به یه لبخند آغاز کنم...
ب/کوک: بهت گفتم ساکتتتت( داد)
منتظر سیلی دومش بودم که هیچ دردی رو حس نکردم...چشمامو که بسته بودم و باز کردم و به بالا سرم نگاه کردم...
تهیونگ دست باباشو گرفته بود و مانع زدنم شد.
ب/کوک: ولم کن( عربده )
تهیونگ: بس کن...اون بیشتر از این و تحمل نمیتونه چرا واسه مامان آلیس و عذاب میدی اون هیچی نمیدونه این حقش نیس...که جواب کار مامان و پس بده.
ب/کوک: طرف اون میگیری طرف اون مامان خیانت کارتو..
بابای کوک دستشو با ضربت از دست تهیونگ بیرون کرد و به سمت کاناپه رفت و روش نشست..هلنا از دستم گرفت و کمک شد بلند شم.
با کمک هلنا به اتاق برگشتم حتی از ترس زیاد که نمیدونم واسه چیه شاید واسه اینه که من تا الانم نفهمیدم من واقعا کیم نمیتونم بگم اتاق منو جونگ کوک فقط باید بگم اتاق یا اتاق جونگ کوک.
روی تخت نشستم
هلنا: من میرم استراحت کن...شاید بیتونه بهت کمک کنه تا حالت بهتر بشه.
تا خاست بره دستشو گرفتم
آلیس: قضیه مامان چیه؟
هلنا: چیزی نیس
آلیس: اگه نبود که اینقدر نمیگفتن مامان مامان
هلنا: قول میدی به کسی نگی که من بهت گفتم مخصوصا جونگ کوک و بابا
آلیس: قول میدم
هلنا دوباره کنارم نشست و گفت
هلنا: شاید بیشتر از ۲۰ سال قبل مامان تهیونگ و جونگ کوک زمانیکه جونگ کوک ۳ سالش میشه از قصر فرار میکنه.. شایعه که بعد از فرار ملکه پخش میشه نشونگر این بود که اون با بابای تو شاه خاندان کیم تو رابطه بوده
این یه شایعه بود نه کسی تونست ثابت کنه که واقعا با شاه بوده و نه کسی ثابت تونست که نبوده
۲ سال بعد ملکه رو تو شهر میبینن و از اونجایی که بابای کوک شرط بسته بود هرکی تونست اونو پیدا کنه بهش هدیه میده مردم خیلی سریع به بابای کوک خبر آوردن و ملکه دستگیر شد..و بعد از چند روز شکنجه جلو همهی آدما تو شهر اعدام شد.
آلیس: یعنی اون خیانت کرده؟
هلنا: هيچکی نمیدونه
آلیس: یه سؤال میشه از خودت بگی؟؟
هلنا: البته
غلط املایی بود معذرت 💗
آلیس ویو
با سیلی که به صورتم خورده بود..فقط با چشمای اشکی به زمین زُل زده بودم
چون هیچکاری از دستم برنمیومد..چند وقت و باید بدبختی بکشم اصلا این دنیا چرا واسه من برعکس میچرخه...مگه من حق ندارم که انتخاب کنم...اصلا حق ندارم یه ثانیه رو خوشحال باشم.
ب/کوک: امیدوارم دوباره کاری نکنی که دستم روت بلند بشه...از این بعد یه خدمتکار بیش تو قصر نیستی و مث همهی خدمتکارا باید کارهای قصر و انجام بدی.
با بی حالی روی زمین نشستم یا بهتر بگم دیگه پاهام توان ایستادن در مقابل این زندگی رو نداشت جلو این زندگیم و آدماش زانو زدم..دیگه پاهام تحمل ایستادگی رو نداشت..
آلیس: فقط میخاستم یه زندگی خوب داشته باشم کنار خانواده ام فرق نمیکرد بابا مامانم باشن یا همسرم من فک میکردم منم حق دارم تا زندگی کنم
اما نه من بدبختی تر از این حرفام اینو بارها بهم فهموندن اما بازم نخاستم بیفهمم چون احمقم چون فک کردم عوض میشن چون فک کردم اونا گذشته رو ول میکنن و به فردا که قراره یه اتفاق جديد منتظرشون باشه فکر میکنن..
دشمنی رو میزارن کنار چون دنیا بیشتر از ۲ روز نیس...درسته ممکنه سالها زندگی کنیم اما زندگی ۲ روز بیشتر نیس.( آروم و بغض دار)
ب/کوک: ساکت.
آلیس: منم مث شماها مث تو مث بقیه آدما میخام صبح و به یه لبخند آغاز کنم...
ب/کوک: بهت گفتم ساکتتتت( داد)
منتظر سیلی دومش بودم که هیچ دردی رو حس نکردم...چشمامو که بسته بودم و باز کردم و به بالا سرم نگاه کردم...
تهیونگ دست باباشو گرفته بود و مانع زدنم شد.
ب/کوک: ولم کن( عربده )
تهیونگ: بس کن...اون بیشتر از این و تحمل نمیتونه چرا واسه مامان آلیس و عذاب میدی اون هیچی نمیدونه این حقش نیس...که جواب کار مامان و پس بده.
ب/کوک: طرف اون میگیری طرف اون مامان خیانت کارتو..
بابای کوک دستشو با ضربت از دست تهیونگ بیرون کرد و به سمت کاناپه رفت و روش نشست..هلنا از دستم گرفت و کمک شد بلند شم.
با کمک هلنا به اتاق برگشتم حتی از ترس زیاد که نمیدونم واسه چیه شاید واسه اینه که من تا الانم نفهمیدم من واقعا کیم نمیتونم بگم اتاق منو جونگ کوک فقط باید بگم اتاق یا اتاق جونگ کوک.
روی تخت نشستم
هلنا: من میرم استراحت کن...شاید بیتونه بهت کمک کنه تا حالت بهتر بشه.
تا خاست بره دستشو گرفتم
آلیس: قضیه مامان چیه؟
هلنا: چیزی نیس
آلیس: اگه نبود که اینقدر نمیگفتن مامان مامان
هلنا: قول میدی به کسی نگی که من بهت گفتم مخصوصا جونگ کوک و بابا
آلیس: قول میدم
هلنا دوباره کنارم نشست و گفت
هلنا: شاید بیشتر از ۲۰ سال قبل مامان تهیونگ و جونگ کوک زمانیکه جونگ کوک ۳ سالش میشه از قصر فرار میکنه.. شایعه که بعد از فرار ملکه پخش میشه نشونگر این بود که اون با بابای تو شاه خاندان کیم تو رابطه بوده
این یه شایعه بود نه کسی تونست ثابت کنه که واقعا با شاه بوده و نه کسی ثابت تونست که نبوده
۲ سال بعد ملکه رو تو شهر میبینن و از اونجایی که بابای کوک شرط بسته بود هرکی تونست اونو پیدا کنه بهش هدیه میده مردم خیلی سریع به بابای کوک خبر آوردن و ملکه دستگیر شد..و بعد از چند روز شکنجه جلو همهی آدما تو شهر اعدام شد.
آلیس: یعنی اون خیانت کرده؟
هلنا: هيچکی نمیدونه
آلیس: یه سؤال میشه از خودت بگی؟؟
هلنا: البته
غلط املایی بود معذرت 💗
۱۸.۷k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.