وانشات ارباب مافیا پارت 7
همونجوری که دستمو گرفته بود منو چسبوند به دیوار. گریم گرفت. هرچقدر مقاومت می کردم فایده ای نداشت. سرمو هی اینور اونور تکون میدادم که نتونه ببوستم تا اینکه پرت شد اونور (ات رو بوس نکرد!)
جونگ کوک بود. (کوکیمون پدرشو درآورد) همینطور گریه میکردم که بغلم کرد. آروم که شدم از بار رفتیم بیرون
*خونه*
بونا: چیشد زود اومدین اونی؟ مهمونی که تا ساعت 9 بود الان ساعت 7ونیمه!
کوک: دیگه نموندیم.
ات: من میرم اتاقم
ات رفت اتاق بونا هم بدو بدو دنبالش رفت.
*ویو بونا*
بونا: چیشده اونی چرا ناراحتی؟
ات: الان اصلا حال ندارم بونا بعدا حرف میزنیم ...ناراحت...
بونا: باشه!
*صبح**ویو ات*
به خاطر اتفاق دیشب حال و حوصله هیچی رو نداشتم. یه دوش 20مینی گرفتم سرحال بیام.
خیلی وقته آشپزی نکردم رفتم آشپزخونه بونا درگیر انتخاب اسم غذا بود.
ات: نظرت راجب جاجانگمیون چیه؟
بونا: آفرین دختر تصمیم یه ساعته منو توی یه لحظه گرفتی! من میرم درست کنم.
ات: میشه امروز من غذا درست کنم؟
بونا: من که از خدامه ...با خنده...
هیونا: اِواا خدمتکار شدی دوباره چرا لباس خدمتکاری تنت نیست؟ ...تمسخر...
ات: خدمتکار نشدم. خودم میخوام غذا درست کنم.
آجوما هیونا رو صدا کرد.
هیونا: خدافظ خانم خدمتکار ...تمسخر...
ات: بزنم خاک بره تو چشت ...آروم...
*سر غذا**ویو کوکی*
امروز واقعا غذا خوشمزه تر از همیشه بود! بونا رو صدا کردم.
بونا: بله ارباب
کوک: غذا امروز خوشمزه تر از هر دفعه بود آفرین!
بونا: امروز غذا رو من درست نکردم. کار ات َست!
کوک:عالیه!
ات: اگه خوشت اومده می تونم از این به بعد هرچند وقت یه بار غذا درست کنم! ...ذوق...
کوک: خوشم اومد که سهله عاشقش شدم!
*ویو ات*
اولین باره کسی از دستپختم تعریف میکنه! قبلنا با کلی ذوق برا بابام غذا می پختم ولی میریخت آشغال! اون موقع ها اونو به عنوان بابام دوست داشتم ولی الان حالم ازش بهم می خوره!
*بعد از ظهر**ویو ات*
همینطوری توی اتاق با بونا نشسته بودیم.
ات: میگم بونا
بونا: بله
ات: حوصلم سر رفته!
بونا: منم احساس می کنم حوصلم داره فاسد میشه
ات: چی کار کنیم؟
بونا: به نظرت می دونستم الان اینجا نشسته بودم غر میزدم؟
ات: ملتفت شدم!
بونا: دو ضره دیگه مونده حوصلم بپوکه
ات: واسه من پوکیده تو راه تبدیل شدن به نفتـه
یهو کوک از اونور شروع می کنه خندیدن!
کوک: وای خدا شما چرا انقد غر می زنین! ...با خنده...
ات و بونا: یااااا
کوک: منم حوصلم سر رفته میاین بریم بیرون؟
ات و بونا: یس!
(لباساشون اسلاید 2)
رفتیم طبقه پایین جونگ کوک وایساده بود.
سوار ماشین شدیم.
کوک: کجا بریم؟
ات و بونا: نمی دونم
ات و بونا: یاااااا
کوک: دقت کردین شما دوتا چقدر شبیه همین؟ تاریخ تولداتون کیه؟
ات و بونا: 20 شهریور 1382
ات و بونا: چیییی!!!
کوک: تاریخ تولداتونم عین همه! دوقلویی چیزی این؟
ات و بونا: دوقلو باشیم چی میشه! ...با ذوق...
ات: بونا تو کل زندگی منو میدونی، خودت چیشد اومدی عمارت؟
بونا: منو وقتی تازه به دنیا اومده بودم داده بودن پرورشگاه. اطلاعی هم از اینکه مامان بابام کیَن ندارم! وقتی 16 سالم شد از پرورشگاه بیرونم کردن. منم برا کار اومدم عمارت
کوک: یعنی ممکنه دوقلو باشین! یه تست دی ان ای که ضرری نداره؟
ات: یعنی میشه؟
کوک: میریم بیمارستان
ات و بونا: یس!
*بعد آزمایش*
جواب آزمایش آماده شد.
دکتر: دی ان ای ها با هم مطابقت دارن یعنی شما دوقلو اید.
ات و بونا: وااااای!!!! ...خرذوق...
همدیگه رو بغل کردن!
کوک: آبجی ازآب در اومدین ...با خنده...
ات و بونا: این فووق العااادسسس!!!!
دکتر: خوشحالم براتون! ...مهربون...
ات: دلم میخواد قیافه آجوما رو وقتی فهمید ببینم! ...با خنده...
کوک: برگردیم؟
بونا: آره!
جونگ کوک بود. (کوکیمون پدرشو درآورد) همینطور گریه میکردم که بغلم کرد. آروم که شدم از بار رفتیم بیرون
*خونه*
بونا: چیشد زود اومدین اونی؟ مهمونی که تا ساعت 9 بود الان ساعت 7ونیمه!
کوک: دیگه نموندیم.
ات: من میرم اتاقم
ات رفت اتاق بونا هم بدو بدو دنبالش رفت.
*ویو بونا*
بونا: چیشده اونی چرا ناراحتی؟
ات: الان اصلا حال ندارم بونا بعدا حرف میزنیم ...ناراحت...
بونا: باشه!
*صبح**ویو ات*
به خاطر اتفاق دیشب حال و حوصله هیچی رو نداشتم. یه دوش 20مینی گرفتم سرحال بیام.
خیلی وقته آشپزی نکردم رفتم آشپزخونه بونا درگیر انتخاب اسم غذا بود.
ات: نظرت راجب جاجانگمیون چیه؟
بونا: آفرین دختر تصمیم یه ساعته منو توی یه لحظه گرفتی! من میرم درست کنم.
ات: میشه امروز من غذا درست کنم؟
بونا: من که از خدامه ...با خنده...
هیونا: اِواا خدمتکار شدی دوباره چرا لباس خدمتکاری تنت نیست؟ ...تمسخر...
ات: خدمتکار نشدم. خودم میخوام غذا درست کنم.
آجوما هیونا رو صدا کرد.
هیونا: خدافظ خانم خدمتکار ...تمسخر...
ات: بزنم خاک بره تو چشت ...آروم...
*سر غذا**ویو کوکی*
امروز واقعا غذا خوشمزه تر از همیشه بود! بونا رو صدا کردم.
بونا: بله ارباب
کوک: غذا امروز خوشمزه تر از هر دفعه بود آفرین!
بونا: امروز غذا رو من درست نکردم. کار ات َست!
کوک:عالیه!
ات: اگه خوشت اومده می تونم از این به بعد هرچند وقت یه بار غذا درست کنم! ...ذوق...
کوک: خوشم اومد که سهله عاشقش شدم!
*ویو ات*
اولین باره کسی از دستپختم تعریف میکنه! قبلنا با کلی ذوق برا بابام غذا می پختم ولی میریخت آشغال! اون موقع ها اونو به عنوان بابام دوست داشتم ولی الان حالم ازش بهم می خوره!
*بعد از ظهر**ویو ات*
همینطوری توی اتاق با بونا نشسته بودیم.
ات: میگم بونا
بونا: بله
ات: حوصلم سر رفته!
بونا: منم احساس می کنم حوصلم داره فاسد میشه
ات: چی کار کنیم؟
بونا: به نظرت می دونستم الان اینجا نشسته بودم غر میزدم؟
ات: ملتفت شدم!
بونا: دو ضره دیگه مونده حوصلم بپوکه
ات: واسه من پوکیده تو راه تبدیل شدن به نفتـه
یهو کوک از اونور شروع می کنه خندیدن!
کوک: وای خدا شما چرا انقد غر می زنین! ...با خنده...
ات و بونا: یااااا
کوک: منم حوصلم سر رفته میاین بریم بیرون؟
ات و بونا: یس!
(لباساشون اسلاید 2)
رفتیم طبقه پایین جونگ کوک وایساده بود.
سوار ماشین شدیم.
کوک: کجا بریم؟
ات و بونا: نمی دونم
ات و بونا: یاااااا
کوک: دقت کردین شما دوتا چقدر شبیه همین؟ تاریخ تولداتون کیه؟
ات و بونا: 20 شهریور 1382
ات و بونا: چیییی!!!
کوک: تاریخ تولداتونم عین همه! دوقلویی چیزی این؟
ات و بونا: دوقلو باشیم چی میشه! ...با ذوق...
ات: بونا تو کل زندگی منو میدونی، خودت چیشد اومدی عمارت؟
بونا: منو وقتی تازه به دنیا اومده بودم داده بودن پرورشگاه. اطلاعی هم از اینکه مامان بابام کیَن ندارم! وقتی 16 سالم شد از پرورشگاه بیرونم کردن. منم برا کار اومدم عمارت
کوک: یعنی ممکنه دوقلو باشین! یه تست دی ان ای که ضرری نداره؟
ات: یعنی میشه؟
کوک: میریم بیمارستان
ات و بونا: یس!
*بعد آزمایش*
جواب آزمایش آماده شد.
دکتر: دی ان ای ها با هم مطابقت دارن یعنی شما دوقلو اید.
ات و بونا: وااااای!!!! ...خرذوق...
همدیگه رو بغل کردن!
کوک: آبجی ازآب در اومدین ...با خنده...
ات و بونا: این فووق العااادسسس!!!!
دکتر: خوشحالم براتون! ...مهربون...
ات: دلم میخواد قیافه آجوما رو وقتی فهمید ببینم! ...با خنده...
کوک: برگردیم؟
بونا: آره!
۱۰.۳k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.