عشق شیشه ای فصل اول پارت ۲۱ شرط پارت بعد:۸ لایک
تهیونگ:تو توی اتاق منی منم چون اینجا اتاقمه تویه اتاقمم
ا.ت:دیشب چه اتفاقی افتادددد
تهیونگ:نترس بچه من با تو کاری نداشتم
برام توضیح داد که کم کم یادم اومد فراموشی گرفتما
ا.ت:آها ممنون برای محافظت ازم ...بادیگاردم پیدا کردم...راستی تو اونجا چیکار میکردی...باباممممم چییییی وایییی بدبخت شدمممم
با حالت زار نشسته بودم رو تخت که نگاه سنگین تهیونگ رو روی خودم احساس کردم
تهیونگ:اولا دلم برات سوخت وگرنه هیچ وقت کمکت نمیکردم دوما اینکه...خب منم تو بار بودم که یهو تورو دیدم سوما دوستات به بابات زنگ زدن گفتن پیششون میمونی
ا.ت:آها...خب چرا پیششون نموندم
تهیونگ:نمیشه که اینهمه مزاحمت ایجاد کنی برا بقیه
ا.ت:🗿بعدم تو که رو تخت نخوابیدی؟
تهیونگ:هعی نه من تو یه اتاق دیگه خوابیدم
ا.ت:چرا منو تو یه اتاق دیگه نبردی؟
تهیونگ:انقد سوال نپرس...خواستم کسی نبینتت بخاطر همین سریع اوردمت اینجا
هنوزم نگاهش روم بود معذب بودم...وا چرا اینجوری نگاه...به خودم نگاه کردم چرا لباس خواب تنمه (اسلاید دوم لباس خواب)کی لباسمو عوض کردههه اصلا چرا پتومو زدم کنارر
ا.ت:به چی نگاه میکنییییی
تهیونگ:ببخشید ببخشید
روشو اونوری کرد
ا.ت:کی لباسمو عوض کردهههه
تهیونگ:یه خدمتکار زن
ا.ت:چرا لباسمو عوض کردینننن
تهیونگ:بابا آروم بگیر حالا مگه چیه اون بدنی که تو داری اون زنم داره
ا.ت:چقد منحرفییی خودت چیی چرا نگاه میکردییی
تهیونگ:اون بدنی که تو داری من بهترشو دارم
ا.ت:چییی چه اعتماد به سقفی خفه شو باباااا هرچی باشه بدن یه دختر خیلی بهتر از بدن یه پسره...عوقق چندش
تهیونگ برگشت سمتم
تهیونگ:هیی حرفتو پس بگیررر
سریع پتو انداختم رومو زبون درازی کردم
ا.ت:نمیزارم بدن زیبامو ببینی
تهیونگ:منم....امم منم..منم گوشیتو برمیدارم
ا.ت:چه ربطی داره کم آور...
یهو یادم افتاد رمز گوشیمو برا اینکه مامانم چند وقت پیش بهم شک کرده بود برداشتم و بعد از اینکه چند وقت پیش تهیونگ اومده بود خونمون کلی بدو بیراه تو دفترچه خاطراته تو گوشیم از تهیونگ نوشتم
ا.ت:نههههه گوشیمووو بدههههه
دیگه برام فرق نداشت بدنمو ببینه پاشدمو رفتم دنبالش
ا.ت:توروخدا گوشیمو بدههه
تهیونگ: اگه تونستی بگیر دیگه
درو باز کردو رفت بیرون اتاق رفتم دنبالش
فکر نمیکرد بیام دنبالش
با تعجب وایساد
تهیونگ:برگرد تو اتاقت(با اعصبانیت و اخم)
ا.ت:چیه میترسی فکر کنن زیر خوابت بودم؟یاع
یهو یه پسر از پله اومد بابا
جونگکوک:تهیو....
من با تعجب اون پسرو نگاه میکردم
تهیونگ پرید جلو من و منو به آغوش کشید
تو اون بدن بزرگش گم میشدم پس این بهترین راه حل برای قایم کردنه بدن من بود
تهیونگ:گفتم که سریع برو تو اتاقت(با اخم)
اون پسره سریع روشو اونوری کرد
ا.ت:ب..باشه
#فیک
#وانشات
اصکی ممنوع
ا.ت:دیشب چه اتفاقی افتادددد
تهیونگ:نترس بچه من با تو کاری نداشتم
برام توضیح داد که کم کم یادم اومد فراموشی گرفتما
ا.ت:آها ممنون برای محافظت ازم ...بادیگاردم پیدا کردم...راستی تو اونجا چیکار میکردی...باباممممم چییییی وایییی بدبخت شدمممم
با حالت زار نشسته بودم رو تخت که نگاه سنگین تهیونگ رو روی خودم احساس کردم
تهیونگ:اولا دلم برات سوخت وگرنه هیچ وقت کمکت نمیکردم دوما اینکه...خب منم تو بار بودم که یهو تورو دیدم سوما دوستات به بابات زنگ زدن گفتن پیششون میمونی
ا.ت:آها...خب چرا پیششون نموندم
تهیونگ:نمیشه که اینهمه مزاحمت ایجاد کنی برا بقیه
ا.ت:🗿بعدم تو که رو تخت نخوابیدی؟
تهیونگ:هعی نه من تو یه اتاق دیگه خوابیدم
ا.ت:چرا منو تو یه اتاق دیگه نبردی؟
تهیونگ:انقد سوال نپرس...خواستم کسی نبینتت بخاطر همین سریع اوردمت اینجا
هنوزم نگاهش روم بود معذب بودم...وا چرا اینجوری نگاه...به خودم نگاه کردم چرا لباس خواب تنمه (اسلاید دوم لباس خواب)کی لباسمو عوض کردههه اصلا چرا پتومو زدم کنارر
ا.ت:به چی نگاه میکنییییی
تهیونگ:ببخشید ببخشید
روشو اونوری کرد
ا.ت:کی لباسمو عوض کردهههه
تهیونگ:یه خدمتکار زن
ا.ت:چرا لباسمو عوض کردینننن
تهیونگ:بابا آروم بگیر حالا مگه چیه اون بدنی که تو داری اون زنم داره
ا.ت:چقد منحرفییی خودت چیی چرا نگاه میکردییی
تهیونگ:اون بدنی که تو داری من بهترشو دارم
ا.ت:چییی چه اعتماد به سقفی خفه شو باباااا هرچی باشه بدن یه دختر خیلی بهتر از بدن یه پسره...عوقق چندش
تهیونگ برگشت سمتم
تهیونگ:هیی حرفتو پس بگیررر
سریع پتو انداختم رومو زبون درازی کردم
ا.ت:نمیزارم بدن زیبامو ببینی
تهیونگ:منم....امم منم..منم گوشیتو برمیدارم
ا.ت:چه ربطی داره کم آور...
یهو یادم افتاد رمز گوشیمو برا اینکه مامانم چند وقت پیش بهم شک کرده بود برداشتم و بعد از اینکه چند وقت پیش تهیونگ اومده بود خونمون کلی بدو بیراه تو دفترچه خاطراته تو گوشیم از تهیونگ نوشتم
ا.ت:نههههه گوشیمووو بدههههه
دیگه برام فرق نداشت بدنمو ببینه پاشدمو رفتم دنبالش
ا.ت:توروخدا گوشیمو بدههه
تهیونگ: اگه تونستی بگیر دیگه
درو باز کردو رفت بیرون اتاق رفتم دنبالش
فکر نمیکرد بیام دنبالش
با تعجب وایساد
تهیونگ:برگرد تو اتاقت(با اعصبانیت و اخم)
ا.ت:چیه میترسی فکر کنن زیر خوابت بودم؟یاع
یهو یه پسر از پله اومد بابا
جونگکوک:تهیو....
من با تعجب اون پسرو نگاه میکردم
تهیونگ پرید جلو من و منو به آغوش کشید
تو اون بدن بزرگش گم میشدم پس این بهترین راه حل برای قایم کردنه بدن من بود
تهیونگ:گفتم که سریع برو تو اتاقت(با اخم)
اون پسره سریع روشو اونوری کرد
ا.ت:ب..باشه
#فیک
#وانشات
اصکی ممنوع
۱۳.۴k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.