عشق یا قتل•پارت 15
ویو تهیونگ : لباس هام رو عوض کردم و یه دست لباس هم برداشتم تا بدم به جونگکوک.
قبل از اینکه برم پایین رفتم یه سر به ات بزنم که دیدم خوابش برده. خدای من اون واقعا یه فرشته اس. نباید این اتفاق میافتاد ولی حالا من مطمئنم که عاشق ات شدم و حالا حالاها نمیتونم بکشمش. رسما داشتم دیوونه میشدم.
در اتاقش رو بستم و رفتم پایین.
تهیونگ : هوی تو، بیا این لباس. برو بالا اتاقی که درش سبز رنگ هست. اونجا اتاق توعه. برو خدات رو شکر کن که ات اینجاست وگرنه تا حالا صد بار کشته بودمت جئون عوضی.
جونگکوک : هه... من که میدونم حتی اگه ات هم اینجا نبود من رو نمیکشتی ، چون جرات درافتادن با خاندان جئون رو نداری. درست نمیگم؟ (پوزخند)
تهیونگ : خفه شو انقد چرت و پرت نگو. برو بکپ که اصلا حوصلتو ندارم.
جونگکوک : نه اینکه من خیلی عاشق دیدن توعم.
جونگکوک پاشد و رفت بالا
ویو ات صبح : با یه سردرد عجیب و غریب از خواب بیدار شدم. ولی درکمال تعجب تو اتاق خودم نبودم. یکم هنگ کردم ولی بعد از گذشت چند دقیقه اتفاقات دیشب رو یادم افتاد اما بديش اینجا بود که یادم نمیومد چه حرفایی به اون دوتا زدم. امیدوار بودم که سوتی نداده باشم.
پاشدم صورتم رو شستم و رفتم پایین. جفتشون بیدار بودن و سرشون تو گوشیشون بود
ات :اهم... سلام
جونگکوک : عه ات مثل اینکه بیدار شدی. صبحت بخیر. بهتری؟
ات :اوم ممنون
تهیونگ :صبحونه ات رو میز تو آشپزخونه هست برو بخور. سردرد نداری؟
ات :ممنونم الان میرم. نه خوبم
ات رفت، صبحونه اش خورد و بعد اومد به جونگکوک و تهیونگ گفت : ممنونم که دیشب کمکم کردین. ببخشید اگه بخاطر من تو دردسر افتادین. زنگ زدم خانم چوی داره میاد دنبالم. تهیونگ اوپا اگه میشه این لباس ها رو ببرم. وقتی رفتم خونه و لباس پوشیدم همین امروز برات پسشون میارم.
تهیونگ : یاااا... خب من میرسوندمت. اشکالی نداره لباس هارو ببر. لباس دیشب خودت هم بالا هست گذاشتمش تو کیسه اونم ببر.
ات :ممنونم
جونگکوک : ات تا جایی که میدونم خونه ات نزدیک منه. زنگ بزن خانم چوی و بگو من میرسونمت نیازی نیست اون بیاد.
ات : درسته. نزدیک همیم ولی خب... بزار خودم برگردم تا الان هم خیلی بهت زحمت دادم
جونگکوک : هرجور راحتی
ات وسایلش رو برداشت و از ویلا رفت بیرون.
وقتی از در خارج شد دید خانم چوی تو ماشین منتظرشِ. نشست تو ماشین و قضیه رو برای خانم چوی تعریف کرد.
چوی : یاااا ات شی! تو دیوونه شدی. چرا رفتی شب رو پیش اون دوتا موندی؟ اونم دوتا مرد غریبه.
ات : یااا نیازی نیست نگران باشی. بعدشم اونا دیگه غریبه نیستن. ما سه تا تو این چندروز حسابی رفیق شدیم.
چوی :حالا هرچی. به مردها نمیشه اعتماد کرد. حواستون باشه
ات : من که بچه نیستم. خودم حواسم هست
خانم چوی: ولی تو هنوزم بچه ای (زیر لب زمزمه کرد)
ویو ات وقتی رسید.
هوفففف کاملا فراموش کرده بودم،باید لباس های تهیونگ اوپا رو پس میدادم. سریع لباس هام رو عوض کردم و بعد زنگ زدم به تهیونگ. بعد از چند تا بوق خوردن بالاخره جواب داد.
تهیونگ : سلام ات. چه خبر؟ رسیدی خونه؟
ات :سلام اوپا. آره رسیدم. میخواستم لباس هات رو پس بدم. کجایی برات بیارمشون؟
تهیونگ :آها.... عجله ای نیست میتونی هروقت همدیگه رو دیدیدم پسشون بدی.
ات :نه اینجوری راحت ترم. کجایی؟
تهیونگ : خب... آدرس یه کافه رو برات میفرستم بیا اونجا
ات : خیلی خب. میبینمت
ویو تهیونگ : وقتی دیدم ات زنگ زده خیلی ذوق کردم. وای خدای من، لحن اوپا گفتنش خیلی کیوته
این دختر واقعا خیلی نازه. وای من چم شده. اصلا حالم خوب نبود. اگه اون جونگکوک احمق بره قضیه رو به ات بگه بدبخت میشم. نه تنها نمیتونم بکشمش حتی دیگه نمیتونم عاشقش هم باشم...
ویو ات وقتی رسید کافه : داشتم دنبال تهیونگ میگشتم که دیدم تنها نشسته سر يه میز. کرم درونم فعال شد. با خودم گفتم برم از پشت بترسونمش.
آروم و آروم رفتم پشتش و یهو گفتم : پخخخخخ اوپا چطوری؟ (خنده)
تهیونگ : یاااا... هوس مردن کردی؟ (خنده)
ات: اگه میتونی منو بکش (با خنده و حالت مسخره)
تهیونگ : هوفففف...دختره ی خنگ (خنده)
ات : یاااا... من خنگ نیستم اوپا
تهیونگ :آره آره تو که راست میگی
قبل از اینکه برم پایین رفتم یه سر به ات بزنم که دیدم خوابش برده. خدای من اون واقعا یه فرشته اس. نباید این اتفاق میافتاد ولی حالا من مطمئنم که عاشق ات شدم و حالا حالاها نمیتونم بکشمش. رسما داشتم دیوونه میشدم.
در اتاقش رو بستم و رفتم پایین.
تهیونگ : هوی تو، بیا این لباس. برو بالا اتاقی که درش سبز رنگ هست. اونجا اتاق توعه. برو خدات رو شکر کن که ات اینجاست وگرنه تا حالا صد بار کشته بودمت جئون عوضی.
جونگکوک : هه... من که میدونم حتی اگه ات هم اینجا نبود من رو نمیکشتی ، چون جرات درافتادن با خاندان جئون رو نداری. درست نمیگم؟ (پوزخند)
تهیونگ : خفه شو انقد چرت و پرت نگو. برو بکپ که اصلا حوصلتو ندارم.
جونگکوک : نه اینکه من خیلی عاشق دیدن توعم.
جونگکوک پاشد و رفت بالا
ویو ات صبح : با یه سردرد عجیب و غریب از خواب بیدار شدم. ولی درکمال تعجب تو اتاق خودم نبودم. یکم هنگ کردم ولی بعد از گذشت چند دقیقه اتفاقات دیشب رو یادم افتاد اما بديش اینجا بود که یادم نمیومد چه حرفایی به اون دوتا زدم. امیدوار بودم که سوتی نداده باشم.
پاشدم صورتم رو شستم و رفتم پایین. جفتشون بیدار بودن و سرشون تو گوشیشون بود
ات :اهم... سلام
جونگکوک : عه ات مثل اینکه بیدار شدی. صبحت بخیر. بهتری؟
ات :اوم ممنون
تهیونگ :صبحونه ات رو میز تو آشپزخونه هست برو بخور. سردرد نداری؟
ات :ممنونم الان میرم. نه خوبم
ات رفت، صبحونه اش خورد و بعد اومد به جونگکوک و تهیونگ گفت : ممنونم که دیشب کمکم کردین. ببخشید اگه بخاطر من تو دردسر افتادین. زنگ زدم خانم چوی داره میاد دنبالم. تهیونگ اوپا اگه میشه این لباس ها رو ببرم. وقتی رفتم خونه و لباس پوشیدم همین امروز برات پسشون میارم.
تهیونگ : یاااا... خب من میرسوندمت. اشکالی نداره لباس هارو ببر. لباس دیشب خودت هم بالا هست گذاشتمش تو کیسه اونم ببر.
ات :ممنونم
جونگکوک : ات تا جایی که میدونم خونه ات نزدیک منه. زنگ بزن خانم چوی و بگو من میرسونمت نیازی نیست اون بیاد.
ات : درسته. نزدیک همیم ولی خب... بزار خودم برگردم تا الان هم خیلی بهت زحمت دادم
جونگکوک : هرجور راحتی
ات وسایلش رو برداشت و از ویلا رفت بیرون.
وقتی از در خارج شد دید خانم چوی تو ماشین منتظرشِ. نشست تو ماشین و قضیه رو برای خانم چوی تعریف کرد.
چوی : یاااا ات شی! تو دیوونه شدی. چرا رفتی شب رو پیش اون دوتا موندی؟ اونم دوتا مرد غریبه.
ات : یااا نیازی نیست نگران باشی. بعدشم اونا دیگه غریبه نیستن. ما سه تا تو این چندروز حسابی رفیق شدیم.
چوی :حالا هرچی. به مردها نمیشه اعتماد کرد. حواستون باشه
ات : من که بچه نیستم. خودم حواسم هست
خانم چوی: ولی تو هنوزم بچه ای (زیر لب زمزمه کرد)
ویو ات وقتی رسید.
هوفففف کاملا فراموش کرده بودم،باید لباس های تهیونگ اوپا رو پس میدادم. سریع لباس هام رو عوض کردم و بعد زنگ زدم به تهیونگ. بعد از چند تا بوق خوردن بالاخره جواب داد.
تهیونگ : سلام ات. چه خبر؟ رسیدی خونه؟
ات :سلام اوپا. آره رسیدم. میخواستم لباس هات رو پس بدم. کجایی برات بیارمشون؟
تهیونگ :آها.... عجله ای نیست میتونی هروقت همدیگه رو دیدیدم پسشون بدی.
ات :نه اینجوری راحت ترم. کجایی؟
تهیونگ : خب... آدرس یه کافه رو برات میفرستم بیا اونجا
ات : خیلی خب. میبینمت
ویو تهیونگ : وقتی دیدم ات زنگ زده خیلی ذوق کردم. وای خدای من، لحن اوپا گفتنش خیلی کیوته
این دختر واقعا خیلی نازه. وای من چم شده. اصلا حالم خوب نبود. اگه اون جونگکوک احمق بره قضیه رو به ات بگه بدبخت میشم. نه تنها نمیتونم بکشمش حتی دیگه نمیتونم عاشقش هم باشم...
ویو ات وقتی رسید کافه : داشتم دنبال تهیونگ میگشتم که دیدم تنها نشسته سر يه میز. کرم درونم فعال شد. با خودم گفتم برم از پشت بترسونمش.
آروم و آروم رفتم پشتش و یهو گفتم : پخخخخخ اوپا چطوری؟ (خنده)
تهیونگ : یاااا... هوس مردن کردی؟ (خنده)
ات: اگه میتونی منو بکش (با خنده و حالت مسخره)
تهیونگ : هوفففف...دختره ی خنگ (خنده)
ات : یاااا... من خنگ نیستم اوپا
تهیونگ :آره آره تو که راست میگی
۶.۸k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.