چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 43
*ویو رزی
سولی: قبلا ندیدمت؟...
منم چشم هام رو ریز کردم قیافش اشنا بود اما ذهنم یادش نمیومد کجا دیده بودمش شاید چون مهم نبوده حذفش کرده....
دختره بشکنی تو هوا زد و گفت:
سولی: اهان یادم اومد...
چند روز پیش بود دیده بودمت اونم تو همین خونه با لباس مدرسع داشتی فرار میکردی...
با حرف هاش جرقه ای تو ذهنم...
اهان اون دختره تو اون روز نحس اسمش چی بود...
اهان سولی..
سولی: خواه....
ته سریع پرید وسط حرفش و گفت:
تهیونگ: نامزدمه...
هردو با تعجب بهش نگاه کردیم که قبل از اینکه دختره چیزی بگه گفتم...
رزی: خواهرشم...
دختره گیج نگاهمون کرد و گفت:
سولی: بلاخره نامزدته یا خواهرت...
گفتم:
رزی: خواهرشم..
ته عصبی نگاهم کرد و گفت:
تهیونگ: خواهر ناتنیمه اما بزودی نامزدم میشه..
هه به همین خیال باش... ـ
دختره به سمتم قدم برداشت و اروم اروم به طرفم اومد....
سولی: پس اون دختری که ته همیشه ازش حرف میزد و اِدعا میکرد که دوستش داره... توییی؟!.
به چند قدم اخر رو هم اومد و بهم نزدیک شد و تو صورتم خم شد و تره ای از موهامو دور دستش نمایشی پیچید و ادامه حرفش رو خبیثانه گفت:
سولی: خواهرش...
بعد تره ای از موهام رو ول کرد..
متوجه حرفاش نبودم تا اینکه موهام کشیده شد و کف سرم سوخت...
و همنجوری دستش رو روی هر بخشی از بدنم میکوبید جیغ میزدم و خودمم در تلاش بودم که موهاش رو بکشم اما دست میسوخت و یاریم نمیکرد...
ته با دو بع سمتمون اومد و در سعی بود که اون روانی رو از من جدا کنه...
دختره با جیغ گفت:
سولی: همیشه از حرف های ته که مقصودش تو بودی حسودی میکردم... وناراحت میشدم...
بعد ادامه حرفش رو همونطور که موهام رو بیشتر میکشید ادامه داد:
سولی: اما ارزو میکردم که اون دختره دستم بیوفته و هرچقدر دلم میخواد بزنمش..
با بغضی که بخاطر درد کف سرم اومده بود داد زدم:
رزی: حقته که ته ولت کرده و نمیخوادت...
دختره معلوم بود که از سرش دارع دود میاد...
متوقف شد و دستش رو برد بالا تا سیلی تو صورتم بزنه که...
شرایط پارت بعد
کامنت:5
لایک:10
.--ღஐƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒஐღ--. ممنوט از حمایتتون .--ღஐƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒஐღ--.
سولی: قبلا ندیدمت؟...
منم چشم هام رو ریز کردم قیافش اشنا بود اما ذهنم یادش نمیومد کجا دیده بودمش شاید چون مهم نبوده حذفش کرده....
دختره بشکنی تو هوا زد و گفت:
سولی: اهان یادم اومد...
چند روز پیش بود دیده بودمت اونم تو همین خونه با لباس مدرسع داشتی فرار میکردی...
با حرف هاش جرقه ای تو ذهنم...
اهان اون دختره تو اون روز نحس اسمش چی بود...
اهان سولی..
سولی: خواه....
ته سریع پرید وسط حرفش و گفت:
تهیونگ: نامزدمه...
هردو با تعجب بهش نگاه کردیم که قبل از اینکه دختره چیزی بگه گفتم...
رزی: خواهرشم...
دختره گیج نگاهمون کرد و گفت:
سولی: بلاخره نامزدته یا خواهرت...
گفتم:
رزی: خواهرشم..
ته عصبی نگاهم کرد و گفت:
تهیونگ: خواهر ناتنیمه اما بزودی نامزدم میشه..
هه به همین خیال باش... ـ
دختره به سمتم قدم برداشت و اروم اروم به طرفم اومد....
سولی: پس اون دختری که ته همیشه ازش حرف میزد و اِدعا میکرد که دوستش داره... توییی؟!.
به چند قدم اخر رو هم اومد و بهم نزدیک شد و تو صورتم خم شد و تره ای از موهامو دور دستش نمایشی پیچید و ادامه حرفش رو خبیثانه گفت:
سولی: خواهرش...
بعد تره ای از موهام رو ول کرد..
متوجه حرفاش نبودم تا اینکه موهام کشیده شد و کف سرم سوخت...
و همنجوری دستش رو روی هر بخشی از بدنم میکوبید جیغ میزدم و خودمم در تلاش بودم که موهاش رو بکشم اما دست میسوخت و یاریم نمیکرد...
ته با دو بع سمتمون اومد و در سعی بود که اون روانی رو از من جدا کنه...
دختره با جیغ گفت:
سولی: همیشه از حرف های ته که مقصودش تو بودی حسودی میکردم... وناراحت میشدم...
بعد ادامه حرفش رو همونطور که موهام رو بیشتر میکشید ادامه داد:
سولی: اما ارزو میکردم که اون دختره دستم بیوفته و هرچقدر دلم میخواد بزنمش..
با بغضی که بخاطر درد کف سرم اومده بود داد زدم:
رزی: حقته که ته ولت کرده و نمیخوادت...
دختره معلوم بود که از سرش دارع دود میاد...
متوقف شد و دستش رو برد بالا تا سیلی تو صورتم بزنه که...
شرایط پارت بعد
کامنت:5
لایک:10
.--ღஐƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒஐღ--. ممنوט از حمایتتون .--ღஐƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒஐღ--.
۳.۴k
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.