بی رحم تر از همه/پارت ۱۹۳
چند روز بعد...
از زبان جیمین:
با شوگا هیونگ از قبل نقشه کشیده بودیم برای سروان نام... گفت که نباید به فکر شکنجه دادن یا چنین چیزایی باشیم... باید تمیز و بی دردسر بمیره... من قرار بود وقتی خونه نیست و میره سرکار، برم تو خونش تا یه چیزایی دربارش بفهمم...
چند ساعت وقت داشتم تا از اداره برگرده... با سر و صورت کاملا پوشیده رفتم طرف خونش... چون خونش آپارتمانی بود یکم سخت بود وارد بشم... ولی من بلد بودم چجوری در خونشو باز کنم... درو باز کردم و رفتم داخل... مستقیم رفتم سمت اتاق خوابش...توی کمدلباساشو گشتم... کشوهای کنار تختشو گشتم... همه جای اتاقشو دست بُردم... دست بردم رو کمدش... چند تا کاغذ اونجا بود... آوردمشون پایین... وقتی نگاشون کردم دیدم یه سری برگه های آزمایش و اینجور چیزاس... همونجا زنگ زدم ات... گفتم: ات الان یه عکس برات میفرستم خیلی سریع بخون نتیجشو بهم بگو
ات: عکس چی؟
جیمین: برگه آزمایش یکی از بچه های شرکته... منتها عجله داره میخواد ببینه چشه
ات: باشه... بفرست....
بدون اینکه اسم سروان نام مشخص باشه عکس برگه رو برای ات فرستادم و منتظر موندم... پنج دقیقه بعد بهش زنگ زدم... گفتم: خب ات... نتیجه؟
ات: این آدم سرطان داره... بهش بگو خیلی مراقب باشه و به پزشکش گوش کنه... حرف منو یه دفعه بهش نگی یه دفعه سکته نکنه
جیمین: باشه مرسی ازت...
بعد از تماس با ات رفتم آشپزخونش... توی کابینتاش کلی قرص و دارو بود...حالا فهمیدم که باید چیکار کنم....
از خونه رفتم بیرون و دقت کردم هیچ ردی ازم باقی نباشه... همه چیو عین اولش سر جا گذاشتم... به جونگکوک زنگ زدم و گفتم: جونگکوکا... کجایی؟
جونگکوک: دنبال دستورات شوگا هیونگ
جیمین: خب... باید یه کار دیگم بکنی
جونگکوک: چی؟
جیمین: از هانا بپرس ببین دادگاه کی حکم شوگا رو صادر میکنه
جونگکوک: باشه... میپرسم...
عصر از زبان جونگکوک:
رفتم خونه هانا.... وقتی درو باز کرد یکم تعجب کرد... گفت: جونگکوکا... چطور بی خبر اومدی
جونگکوک: ببخشید... دلم خواست سرزده بیام... چون دلم تنگ شده بود
هانا: خوش اومدی... بیا تو...
رفتم داخل خونه...وارد پذیرایی که شدیم هانا گفت: قهوه میخوری برات بیارم؟
جونگکوک: نه... فعلا بیا پیش من بشین
هانا: باشه...
از زبان هانا:
وقتی کنار جونگکوک نشستم داشت بهم نگاه میکرد... قیافش سرحال نبود... حقم داشت ناراحت باشه... بلاخره حرف زد و گفت: برای شوگا خیلی نگرانم... برای تهیونگ هم همینطور... ولی نمیدونم چیکار باید بکنم
هانا: درکت میکنم...وضعیت نامساعدیه
جونگکوک: کی قاضی رایشو درباره شوگا اعلام میکنه؟
هانا: یکی دو روز دیگه... همه چی مشخص میشه
جونگکوک: میتونی مطمئن بشی و بهم خبر بدی؟
هانا: نگرانیتو میفهمم ولی
جونگکوک: ولی نداره... باید بدونم... واجبه
هانا: نکنه باز خبریه؟ جونگکوک... نکنه باز میخواین کار خطرناکی کنین؟
جونگکوک: نه قشنگم... نمیکنیم
هانا: باور کنم؟
جونگکوک: آره... باور کن
هانا: باشه... پس وقتی مطمئن بشم بهت میگم
جونگکوک: خوبه...حالا میشه یکم بیای نزدیکتر؟
هانا: پشیمونم نکن از قولی که بهت دادم...
جونگکوک بازومو گرفت و منو جلو کشید... چونشو گذاشت روی شونم... دستشو گذاشت روی موهام... بعد گفت: نمیخواد بترسی و خودتو عقب بکشی... تا تو نخوای من کاری نمیکنم...
از زبان جیمین:
با شوگا هیونگ از قبل نقشه کشیده بودیم برای سروان نام... گفت که نباید به فکر شکنجه دادن یا چنین چیزایی باشیم... باید تمیز و بی دردسر بمیره... من قرار بود وقتی خونه نیست و میره سرکار، برم تو خونش تا یه چیزایی دربارش بفهمم...
چند ساعت وقت داشتم تا از اداره برگرده... با سر و صورت کاملا پوشیده رفتم طرف خونش... چون خونش آپارتمانی بود یکم سخت بود وارد بشم... ولی من بلد بودم چجوری در خونشو باز کنم... درو باز کردم و رفتم داخل... مستقیم رفتم سمت اتاق خوابش...توی کمدلباساشو گشتم... کشوهای کنار تختشو گشتم... همه جای اتاقشو دست بُردم... دست بردم رو کمدش... چند تا کاغذ اونجا بود... آوردمشون پایین... وقتی نگاشون کردم دیدم یه سری برگه های آزمایش و اینجور چیزاس... همونجا زنگ زدم ات... گفتم: ات الان یه عکس برات میفرستم خیلی سریع بخون نتیجشو بهم بگو
ات: عکس چی؟
جیمین: برگه آزمایش یکی از بچه های شرکته... منتها عجله داره میخواد ببینه چشه
ات: باشه... بفرست....
بدون اینکه اسم سروان نام مشخص باشه عکس برگه رو برای ات فرستادم و منتظر موندم... پنج دقیقه بعد بهش زنگ زدم... گفتم: خب ات... نتیجه؟
ات: این آدم سرطان داره... بهش بگو خیلی مراقب باشه و به پزشکش گوش کنه... حرف منو یه دفعه بهش نگی یه دفعه سکته نکنه
جیمین: باشه مرسی ازت...
بعد از تماس با ات رفتم آشپزخونش... توی کابینتاش کلی قرص و دارو بود...حالا فهمیدم که باید چیکار کنم....
از خونه رفتم بیرون و دقت کردم هیچ ردی ازم باقی نباشه... همه چیو عین اولش سر جا گذاشتم... به جونگکوک زنگ زدم و گفتم: جونگکوکا... کجایی؟
جونگکوک: دنبال دستورات شوگا هیونگ
جیمین: خب... باید یه کار دیگم بکنی
جونگکوک: چی؟
جیمین: از هانا بپرس ببین دادگاه کی حکم شوگا رو صادر میکنه
جونگکوک: باشه... میپرسم...
عصر از زبان جونگکوک:
رفتم خونه هانا.... وقتی درو باز کرد یکم تعجب کرد... گفت: جونگکوکا... چطور بی خبر اومدی
جونگکوک: ببخشید... دلم خواست سرزده بیام... چون دلم تنگ شده بود
هانا: خوش اومدی... بیا تو...
رفتم داخل خونه...وارد پذیرایی که شدیم هانا گفت: قهوه میخوری برات بیارم؟
جونگکوک: نه... فعلا بیا پیش من بشین
هانا: باشه...
از زبان هانا:
وقتی کنار جونگکوک نشستم داشت بهم نگاه میکرد... قیافش سرحال نبود... حقم داشت ناراحت باشه... بلاخره حرف زد و گفت: برای شوگا خیلی نگرانم... برای تهیونگ هم همینطور... ولی نمیدونم چیکار باید بکنم
هانا: درکت میکنم...وضعیت نامساعدیه
جونگکوک: کی قاضی رایشو درباره شوگا اعلام میکنه؟
هانا: یکی دو روز دیگه... همه چی مشخص میشه
جونگکوک: میتونی مطمئن بشی و بهم خبر بدی؟
هانا: نگرانیتو میفهمم ولی
جونگکوک: ولی نداره... باید بدونم... واجبه
هانا: نکنه باز خبریه؟ جونگکوک... نکنه باز میخواین کار خطرناکی کنین؟
جونگکوک: نه قشنگم... نمیکنیم
هانا: باور کنم؟
جونگکوک: آره... باور کن
هانا: باشه... پس وقتی مطمئن بشم بهت میگم
جونگکوک: خوبه...حالا میشه یکم بیای نزدیکتر؟
هانا: پشیمونم نکن از قولی که بهت دادم...
جونگکوک بازومو گرفت و منو جلو کشید... چونشو گذاشت روی شونم... دستشو گذاشت روی موهام... بعد گفت: نمیخواد بترسی و خودتو عقب بکشی... تا تو نخوای من کاری نمیکنم...
۱۱.۴k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.