قانون عشق p14
گفتم : اسمم چانگ میون سوعه ..۲۳ سالمه و خیر قبلا تو مغازه ای کار نکردم
سری تکون داد : خب که اینطور فعلا میتونی از فردا مشغول به کار بشی .....۹ صبح اینجا باش
با ذوقی که سعی داشتم پنهانش کنم جواب دادم:ممنون خیلی ممنون
بعد تعظیمی از مغازه خارج شدم
رفتم خونه یه شام مختصر درست کردم یه زنگ به منشی مین زدم
یکم باهاش حرف زدم آخرش گریم گرفته بود برا همین زود خدافظی کردم .......بلند بلند گریه میکردم و توی بالشت داد میزدم تنها توی چند هفته به بدبخت ترین آدم روی زمین تبدیل شدم
اونقدر گریه کردم که خوابم برد.
(جونگ کوک)
این چند روز هایون خونه پدرش موند و با اجازه دایی قرار شد دیگه بیاد پیش من زندگی کنه ...رفتم دنبالش و اومدیم خونه
سرپرست مین از مرخصی برگشته بود با دیدن هایون اخم ریزی کرد
من : هایون جان ایشون خانم مین هستن سرپرست خدمتکارا ...همه سرپرست مین صداش میکنیم
سرپرست مین تعظیم کرد و گفت:سلام خوش اومدین
هایون با غرور دستشو اورد جلو
قبل از اینکه سرپرست مین دستشو ببوسه..بازوشو گرفتم و به بهونه خواب بردم بالا
سرپرست مین مثل مادرم بود دوس نداشتم باهاش بد رفتاری بشه
توی تخت دراز کشیدیم
پرسیدم : خب بگو ببینم اسپانیا چه درسی میخوندی ..الان چه مدرکی داری
هایون : لیسانس مد و فشن دارم عشقم
من: راستی شنیدم که با یکی نامزد کرده بودی درسته ؟.....چیشد که بهم زدین
رنگ صورتش به سفیدی زد و گفت: اوممم..خب چیزه.....ازش خوشم نیومد...اره برا همین کات کردیم
یه ابرومو دادم بالا: فقط همین؟
هایون:اره خب ..بعد یه مدت دلمو زد ..تازه از اون فقیرا هم بود ...من شوهر پولدار دوس دارم،مثل تو
لبخند ریزی زدم توی بغلم جاش دادم و به خواب رفتیم
تقریبا نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم هایون هنوز خواب بود
تکونش دادم: هایون...عزیزم....بیدار شو میخوام ببرمت خوش گذرونی
اروم چشماشو باز کرد :کوکی جون من ..کجا میخوایم بریم؟
از رو تخت پاشدم :با دوستام قرار گذاشتم بریم یه رستوران میخوام تورو بهشون معرفی کنم
نم نم حاضر شدیم یه لباس کوتاه صورتی تا یه سوم رونش که با رژش ست بود پوشید ......خط چش پهنی همراه با رژ گونه زد
چاک سینش معلوم بود دلم میخواست بگم که یه چیز بهتر بپوشه ولی شاید ناراحت بشه پس چیزی نگفتم
سوار ماشین شدیم و آدرس رستوران رو به رانندم دادم.
سری تکون داد : خب که اینطور فعلا میتونی از فردا مشغول به کار بشی .....۹ صبح اینجا باش
با ذوقی که سعی داشتم پنهانش کنم جواب دادم:ممنون خیلی ممنون
بعد تعظیمی از مغازه خارج شدم
رفتم خونه یه شام مختصر درست کردم یه زنگ به منشی مین زدم
یکم باهاش حرف زدم آخرش گریم گرفته بود برا همین زود خدافظی کردم .......بلند بلند گریه میکردم و توی بالشت داد میزدم تنها توی چند هفته به بدبخت ترین آدم روی زمین تبدیل شدم
اونقدر گریه کردم که خوابم برد.
(جونگ کوک)
این چند روز هایون خونه پدرش موند و با اجازه دایی قرار شد دیگه بیاد پیش من زندگی کنه ...رفتم دنبالش و اومدیم خونه
سرپرست مین از مرخصی برگشته بود با دیدن هایون اخم ریزی کرد
من : هایون جان ایشون خانم مین هستن سرپرست خدمتکارا ...همه سرپرست مین صداش میکنیم
سرپرست مین تعظیم کرد و گفت:سلام خوش اومدین
هایون با غرور دستشو اورد جلو
قبل از اینکه سرپرست مین دستشو ببوسه..بازوشو گرفتم و به بهونه خواب بردم بالا
سرپرست مین مثل مادرم بود دوس نداشتم باهاش بد رفتاری بشه
توی تخت دراز کشیدیم
پرسیدم : خب بگو ببینم اسپانیا چه درسی میخوندی ..الان چه مدرکی داری
هایون : لیسانس مد و فشن دارم عشقم
من: راستی شنیدم که با یکی نامزد کرده بودی درسته ؟.....چیشد که بهم زدین
رنگ صورتش به سفیدی زد و گفت: اوممم..خب چیزه.....ازش خوشم نیومد...اره برا همین کات کردیم
یه ابرومو دادم بالا: فقط همین؟
هایون:اره خب ..بعد یه مدت دلمو زد ..تازه از اون فقیرا هم بود ...من شوهر پولدار دوس دارم،مثل تو
لبخند ریزی زدم توی بغلم جاش دادم و به خواب رفتیم
تقریبا نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم هایون هنوز خواب بود
تکونش دادم: هایون...عزیزم....بیدار شو میخوام ببرمت خوش گذرونی
اروم چشماشو باز کرد :کوکی جون من ..کجا میخوایم بریم؟
از رو تخت پاشدم :با دوستام قرار گذاشتم بریم یه رستوران میخوام تورو بهشون معرفی کنم
نم نم حاضر شدیم یه لباس کوتاه صورتی تا یه سوم رونش که با رژش ست بود پوشید ......خط چش پهنی همراه با رژ گونه زد
چاک سینش معلوم بود دلم میخواست بگم که یه چیز بهتر بپوشه ولی شاید ناراحت بشه پس چیزی نگفتم
سوار ماشین شدیم و آدرس رستوران رو به رانندم دادم.
۳۹.۷k
۱۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.