عشق فراموش شده پارت13
بعد چند دقیقه بچه ها رسیدن
چان: خواهر من چرا انقد تند رانندگی میکنی اگه چیزیت میشد من باید چیکار میکردم؟
هانا: اولا من همیشه اینجوری رانندگی میک(یونا نذاشت هانا حرفشو بزنه پرید وسط حرفش)
یونا: راس میگه همیشه اینجوری رانندگی میکنه وقتی هانا رانندگی میکنع همیشه میگم الان دیگه وقته تصادف کنیم یباروقتی امریکا بودیم خواستیم بابچه ها بریم بیرون هانا نشست پشت فرمون بعد وقتی رسیدیم از بس تند میروندهممون حالمون بدشد
هانا: بیشعور وقتی بزرگترت حرف میزنه نپر وسط حرفش بعدم شما جنبه ندارین وگرنه من اونموقه استثنا قاعل شدم یواش روندم بعدم چان برادرم اگه بلایی سرم میومد فوقش یه فاتحه میخوندین تموم(همه بچه ها جرخودن از خنده)
جیمین: وای هانا دخترای بدبختو چیکار کردی(داشت جر میخورد از خنده)
کوک: واقعا بیشعوری دخترای مردومو چیکار کردی(باخنده🤣)
هیونجین: خواهر احمق من تو میدونی هانا مثل شماها نیس مرض دارین میگین اون رانندگی کنه اخه(🤣)
سونگ هو: الحق که دخترعموی خودمی (🤣
جین: اییی دلم درد گرف انقد خندیدم بریم داخل دیرمیشه
نامجون: اییییی یونا خدا لعنتت کنه مردم بریم تو بعدا بقیشو بگو
کوک: راس میگه بریم(رفتیم داخل درو باز کردن برامون که توجه همه ی مهمونا سمت ما جلب شد بعد عمو بابام و بابابزرگم اومدن طرف ما(پدربزرگ رو جون وو مینویسم)(پدر هانا روهم مین هو مینویسم)
جون وو: سلام بچه هاچطورین؟
بچه ها: سلام
مین هو: خب بچه ها نمیخواین این دختر خانوم و این پسر جوان رو معرفی کنین
هانا: من جئون هانا هستم(بالبخند)
جون وو: جئون هانااااا؟(😳)
هانا: بله، واقعا که پدر بزرگ نوه اتو نمیشناسی؟
مین هو: دخترم تویی؟(محکم هانا رو بغل میکنه)
هانا: نع، من الان پسرتم چان دخترت
چان: چییی؟
هانا: بابا له شدممم
مین هو:ببخشید، دخترم میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟(با بغض)
هانا:منم دلم برات تنگ شده بود؟
مین هو: کی اومدی؟ چراخبرندادی؟ کجا میمونی؟ چرا مثله پسرا شدی؟ چراانقد تغییر کردی؟ قدت ازکی ازمنم بلندتر شده؟
هانا: بابا نفس بگیر میگم 1چندروز پیش اومدم2خواستم غافلگیرتون کنم3قبله اینکه بیام خونه گرفتم4چون اینجوری جذابیتم بیشتر میشع5چون جذابتر و خوشتیپ تر شدن6وقتی تو خواب بودی
جون وو: هانا نمیخوای بابابزرگتو بغل کنی؟(هانا رو محکم بغل میکنه) جون وو: دخترم حالت خوبه؟
هانا:بابا یاد بگیر اول بپرس خالت خوبه بعد سوال پیچم کن(باخنده) ارع بابابزرگ خوبم تو خوبی؟
جون وو: تورو دیدم بهترشدم فقط منم واسم سواله چطور انقد تغییر کردی کع نشناختمت؟
هانا: چون الان بع طرز وحشتناکی جذابم
کوک: تازه بابابزرگ الان کوه اعتماد بنفس هم هس
همه بچه ها: درسته
هانا: اعتماد بنفس نیست حقیقتع
هیون بین: زدی توخال
هانا: یونا و هیونجین کجان؟
سونگ هو: رفتن پیش عمو جون کی
جون وو: خب هانا دارم برات
هانا: چرا اونوقت
جون وو: میدونی موهات خط، قرمز من بود؟
کوک: اتفاقا بابابزرگ منم همینو گفتم بهش
هانا: چون اینجوری جذابیتم چند برابر میشع
هیون بین: خب بچه برین بشینین اوپنجا سر پا نمونین
هانا: عمو قربون دهنت بریم بشینیم مردم سرپا(بلاخره از دست بابا بزرگ فرار کردیم نشستیم رو یه میز
شوگا: اخیش مردم سرپا
هوپی: تو و هانا همیشع خسته اید جای تعجب نیس(بعد چند دقیقه
چان: خواهر من چرا انقد تند رانندگی میکنی اگه چیزیت میشد من باید چیکار میکردم؟
هانا: اولا من همیشه اینجوری رانندگی میک(یونا نذاشت هانا حرفشو بزنه پرید وسط حرفش)
یونا: راس میگه همیشه اینجوری رانندگی میکنه وقتی هانا رانندگی میکنع همیشه میگم الان دیگه وقته تصادف کنیم یباروقتی امریکا بودیم خواستیم بابچه ها بریم بیرون هانا نشست پشت فرمون بعد وقتی رسیدیم از بس تند میروندهممون حالمون بدشد
هانا: بیشعور وقتی بزرگترت حرف میزنه نپر وسط حرفش بعدم شما جنبه ندارین وگرنه من اونموقه استثنا قاعل شدم یواش روندم بعدم چان برادرم اگه بلایی سرم میومد فوقش یه فاتحه میخوندین تموم(همه بچه ها جرخودن از خنده)
جیمین: وای هانا دخترای بدبختو چیکار کردی(داشت جر میخورد از خنده)
کوک: واقعا بیشعوری دخترای مردومو چیکار کردی(باخنده🤣)
هیونجین: خواهر احمق من تو میدونی هانا مثل شماها نیس مرض دارین میگین اون رانندگی کنه اخه(🤣)
سونگ هو: الحق که دخترعموی خودمی (🤣
جین: اییی دلم درد گرف انقد خندیدم بریم داخل دیرمیشه
نامجون: اییییی یونا خدا لعنتت کنه مردم بریم تو بعدا بقیشو بگو
کوک: راس میگه بریم(رفتیم داخل درو باز کردن برامون که توجه همه ی مهمونا سمت ما جلب شد بعد عمو بابام و بابابزرگم اومدن طرف ما(پدربزرگ رو جون وو مینویسم)(پدر هانا روهم مین هو مینویسم)
جون وو: سلام بچه هاچطورین؟
بچه ها: سلام
مین هو: خب بچه ها نمیخواین این دختر خانوم و این پسر جوان رو معرفی کنین
هانا: من جئون هانا هستم(بالبخند)
جون وو: جئون هانااااا؟(😳)
هانا: بله، واقعا که پدر بزرگ نوه اتو نمیشناسی؟
مین هو: دخترم تویی؟(محکم هانا رو بغل میکنه)
هانا: نع، من الان پسرتم چان دخترت
چان: چییی؟
هانا: بابا له شدممم
مین هو:ببخشید، دخترم میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟(با بغض)
هانا:منم دلم برات تنگ شده بود؟
مین هو: کی اومدی؟ چراخبرندادی؟ کجا میمونی؟ چرا مثله پسرا شدی؟ چراانقد تغییر کردی؟ قدت ازکی ازمنم بلندتر شده؟
هانا: بابا نفس بگیر میگم 1چندروز پیش اومدم2خواستم غافلگیرتون کنم3قبله اینکه بیام خونه گرفتم4چون اینجوری جذابیتم بیشتر میشع5چون جذابتر و خوشتیپ تر شدن6وقتی تو خواب بودی
جون وو: هانا نمیخوای بابابزرگتو بغل کنی؟(هانا رو محکم بغل میکنه) جون وو: دخترم حالت خوبه؟
هانا:بابا یاد بگیر اول بپرس خالت خوبه بعد سوال پیچم کن(باخنده) ارع بابابزرگ خوبم تو خوبی؟
جون وو: تورو دیدم بهترشدم فقط منم واسم سواله چطور انقد تغییر کردی کع نشناختمت؟
هانا: چون الان بع طرز وحشتناکی جذابم
کوک: تازه بابابزرگ الان کوه اعتماد بنفس هم هس
همه بچه ها: درسته
هانا: اعتماد بنفس نیست حقیقتع
هیون بین: زدی توخال
هانا: یونا و هیونجین کجان؟
سونگ هو: رفتن پیش عمو جون کی
جون وو: خب هانا دارم برات
هانا: چرا اونوقت
جون وو: میدونی موهات خط، قرمز من بود؟
کوک: اتفاقا بابابزرگ منم همینو گفتم بهش
هانا: چون اینجوری جذابیتم چند برابر میشع
هیون بین: خب بچه برین بشینین اوپنجا سر پا نمونین
هانا: عمو قربون دهنت بریم بشینیم مردم سرپا(بلاخره از دست بابا بزرگ فرار کردیم نشستیم رو یه میز
شوگا: اخیش مردم سرپا
هوپی: تو و هانا همیشع خسته اید جای تعجب نیس(بعد چند دقیقه
۲۱.۰k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.