bad girl p: 149
هانا: بیرون بودم
از بغلم درومد دستاشو گذاش دو طرف شونه هام و خم شد تو صورتم
کوک: چرا تا این وقته شب بیرونی ها تو این بارون چرا بیرون موندی(داد)
هانا: مگ چیه
کوک: اگه بلایی سرت میومد من میخواستم چه غلطی بکنم ها(داد)
هانا: خودت تنها میتونستی ماموریتت رو انجام بدی
کوک: منظوره من ماموریت نیس اگ تو.....
سرشو انداخت پایین و دیگع ادامه حرفشو نزد
دستشو گرفتم کشوندمش سمت اتاقش درشو بازکردم و رفتم داخل کوکم دنبال خودم کشوندم
کوکو نشوندم رو تخت
هانا: وایسا تا بیام
کوک: کجا
رفتم لباس براش از کمد دراووردم و سشوارم بردم
لباسرو دادم دستش
هانا:برو لباساتو عوض کن مریض میشی
دیدم تکون نمیخورع خودم دس بکار شدم کتشو دراووردم انداختم اونور
کوک: یااا یااا چیکار میکنی
هانا: فقط ببند حالا هرکی ندونه میگه تا حالا ندیدم بدنشو
هودیشو هم دراووردم گذاشتم کنار
چشمم افتاد به تتویی که روی بازوری چپش بود
هانا: ببینم بازم تتو زدی
دستشو گرف رو بدنش
کوک: نگا چقد توجه میکنه میخواستی فقط لباسمو بپوشی دختره هیز
هانا: من؟ من هیزم؟
کوک: ارع تو هیزی نگا چجوری توجه میکنه بع بدن ی مرد
هانا: وقتی اون مرد ماله خودمه چی
ای لعنت بهم با این حرفم
هانا: منظورم اینه که..... اَه اصن خودت بپوشش
لباسی که دستم بودو کوبوندم تو صورتش و از اتاق اومدم بیرون
هانا: چرا باید انقد دهن لق باشم اخه
رفتم اتاق خودم و از خستگی همین که سرمو رو بالش گذاشتم خوابم برد
نصف شب بود با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم ی نگا از پنجره به بیرون کردم صدای بارون که به پشت شیشه میخورد و رعد و برق خیلی اینارو دوس داشتم خواستم بخوابم که ایندفعه صدای در نزاش
بی حوصله پاشدم لامپو روشن کردم بعدم رفتم درو باز کردم
چشامو مالیدم ی نگا ب کسی که دم در بود کردم دیدم کوکه
هانا: چیه نصفه شبی (خواب آلود)
کوک: میخوام پیشت بخوابم
هانا: چ.....
یادم افتاد که کوک از رعد و برق میترسه برا همین دیگه ادامه حرفمو نزدم
هانا: بیا تو
اومد داخل درو بستم رفتم لامپو خاموش کردم رو تخت کنارش دراز کشیدم
همون موقع دوباره رعد برق زد دستشو دور کمرم حلقه کردو سرشو گذاش رو سینم
منم دستمو انداختم دورش و نفهمیدم چطور خوابم برد
***وقتی از خواب بیدار شدم با چیزی که دیدم برق از سرم پرید...
از بغلم درومد دستاشو گذاش دو طرف شونه هام و خم شد تو صورتم
کوک: چرا تا این وقته شب بیرونی ها تو این بارون چرا بیرون موندی(داد)
هانا: مگ چیه
کوک: اگه بلایی سرت میومد من میخواستم چه غلطی بکنم ها(داد)
هانا: خودت تنها میتونستی ماموریتت رو انجام بدی
کوک: منظوره من ماموریت نیس اگ تو.....
سرشو انداخت پایین و دیگع ادامه حرفشو نزد
دستشو گرفتم کشوندمش سمت اتاقش درشو بازکردم و رفتم داخل کوکم دنبال خودم کشوندم
کوکو نشوندم رو تخت
هانا: وایسا تا بیام
کوک: کجا
رفتم لباس براش از کمد دراووردم و سشوارم بردم
لباسرو دادم دستش
هانا:برو لباساتو عوض کن مریض میشی
دیدم تکون نمیخورع خودم دس بکار شدم کتشو دراووردم انداختم اونور
کوک: یااا یااا چیکار میکنی
هانا: فقط ببند حالا هرکی ندونه میگه تا حالا ندیدم بدنشو
هودیشو هم دراووردم گذاشتم کنار
چشمم افتاد به تتویی که روی بازوری چپش بود
هانا: ببینم بازم تتو زدی
دستشو گرف رو بدنش
کوک: نگا چقد توجه میکنه میخواستی فقط لباسمو بپوشی دختره هیز
هانا: من؟ من هیزم؟
کوک: ارع تو هیزی نگا چجوری توجه میکنه بع بدن ی مرد
هانا: وقتی اون مرد ماله خودمه چی
ای لعنت بهم با این حرفم
هانا: منظورم اینه که..... اَه اصن خودت بپوشش
لباسی که دستم بودو کوبوندم تو صورتش و از اتاق اومدم بیرون
هانا: چرا باید انقد دهن لق باشم اخه
رفتم اتاق خودم و از خستگی همین که سرمو رو بالش گذاشتم خوابم برد
نصف شب بود با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم ی نگا از پنجره به بیرون کردم صدای بارون که به پشت شیشه میخورد و رعد و برق خیلی اینارو دوس داشتم خواستم بخوابم که ایندفعه صدای در نزاش
بی حوصله پاشدم لامپو روشن کردم بعدم رفتم درو باز کردم
چشامو مالیدم ی نگا ب کسی که دم در بود کردم دیدم کوکه
هانا: چیه نصفه شبی (خواب آلود)
کوک: میخوام پیشت بخوابم
هانا: چ.....
یادم افتاد که کوک از رعد و برق میترسه برا همین دیگه ادامه حرفمو نزدم
هانا: بیا تو
اومد داخل درو بستم رفتم لامپو خاموش کردم رو تخت کنارش دراز کشیدم
همون موقع دوباره رعد برق زد دستشو دور کمرم حلقه کردو سرشو گذاش رو سینم
منم دستمو انداختم دورش و نفهمیدم چطور خوابم برد
***وقتی از خواب بیدار شدم با چیزی که دیدم برق از سرم پرید...
۵.۳k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.