part 77
#part_77
#فرار
نشونه ی تسلیم بالا اوردم و گفتم
- باشه باشه خل و چل بپوش بریم حوصلم پوکید
چشم غره توپی رفت و منم شوت کرد بیرون اه نزاشت دید بزنیماااااا عجب ادمیه یکم واسه خودم گوسفند شمردم که اومد بیرون با دیدنش زدم زیر خنده لباسشو که خیلی بهش میومد و پوشیده بود و یه شال قرمزم بسته بود دور کمرش و یکی دیگه مشکی هم بسته بود دور سرش و گره زده بود بالای سرش مثل کارگرا شده بود داشتم میخندیدم که گفت
- مرض برو گمشو توهم بپوش میبینیمت
خندمو خوردم و با لبخند گفتم
- والا لباس مامان دوز ندارم همش نو و جدیده
دیانا یکم فکر کرد و یهو لبخند زد و گفت وایسا با تعجب نگاش کردم که رفت سمت اتاق ارسلان و رفت تو درم بست منم که کلا بوق درو که باز کرد همونجوری نیشش باز بود و شیطون گفت :
- بیا لباس مامان دوز اقاتونو بپوش
با چندش گفتم
- چی ؟؟ آقامون ؟؟
شیطون گفت :
- بیا دختر از این تیشرته بدش میاد خیلی براش گشاده چه برسه واسه تو بعدم عین منگال زد زیر خنده
منم دستمو زدم کمرمو عین خانباجیا گفتم :
- اههههه زرنگی ؟ خودت مثل کلفتای ناصرالدین شاه تو دربار شدی اونوقت من بشم عین کوزت بزنم لهت کنم ؟؟
دلشو گرفته بود میخندید منم خندم گرفت بعد کلی خندیدن هولم دادو گفت
- میری یانه نیکا برو دیگه
- خوبه نمیخواستی بیای حالا تو منو میکشی ؟؟
اومد که بیاد سمتم که در رفتم تو اتاقش خب بلههههه برو بریم لباسه رو که پوشیدم اینقدر گشاد بود یه ساعت فقط داشتم دنبال جای آستینش میگشتم خلاصه پوشیدمشو آستینشم تا ارنج بالا زدم البته ارنج لباسه مچ دستم بود
جلو آیینه که رفتم ترکیدم از خنده حالا بخند کی نخند وای چرا اینقدر گشاده ولی رنگش بهم میومد خدایی داشتم جلو آیینه میلرخیدم که دیانا ومد داخل تا منو دید سوت کشید
- اولالا! چه جیگر شدی
#فرار
نشونه ی تسلیم بالا اوردم و گفتم
- باشه باشه خل و چل بپوش بریم حوصلم پوکید
چشم غره توپی رفت و منم شوت کرد بیرون اه نزاشت دید بزنیماااااا عجب ادمیه یکم واسه خودم گوسفند شمردم که اومد بیرون با دیدنش زدم زیر خنده لباسشو که خیلی بهش میومد و پوشیده بود و یه شال قرمزم بسته بود دور کمرش و یکی دیگه مشکی هم بسته بود دور سرش و گره زده بود بالای سرش مثل کارگرا شده بود داشتم میخندیدم که گفت
- مرض برو گمشو توهم بپوش میبینیمت
خندمو خوردم و با لبخند گفتم
- والا لباس مامان دوز ندارم همش نو و جدیده
دیانا یکم فکر کرد و یهو لبخند زد و گفت وایسا با تعجب نگاش کردم که رفت سمت اتاق ارسلان و رفت تو درم بست منم که کلا بوق درو که باز کرد همونجوری نیشش باز بود و شیطون گفت :
- بیا لباس مامان دوز اقاتونو بپوش
با چندش گفتم
- چی ؟؟ آقامون ؟؟
شیطون گفت :
- بیا دختر از این تیشرته بدش میاد خیلی براش گشاده چه برسه واسه تو بعدم عین منگال زد زیر خنده
منم دستمو زدم کمرمو عین خانباجیا گفتم :
- اههههه زرنگی ؟ خودت مثل کلفتای ناصرالدین شاه تو دربار شدی اونوقت من بشم عین کوزت بزنم لهت کنم ؟؟
دلشو گرفته بود میخندید منم خندم گرفت بعد کلی خندیدن هولم دادو گفت
- میری یانه نیکا برو دیگه
- خوبه نمیخواستی بیای حالا تو منو میکشی ؟؟
اومد که بیاد سمتم که در رفتم تو اتاقش خب بلههههه برو بریم لباسه رو که پوشیدم اینقدر گشاد بود یه ساعت فقط داشتم دنبال جای آستینش میگشتم خلاصه پوشیدمشو آستینشم تا ارنج بالا زدم البته ارنج لباسه مچ دستم بود
جلو آیینه که رفتم ترکیدم از خنده حالا بخند کی نخند وای چرا اینقدر گشاده ولی رنگش بهم میومد خدایی داشتم جلو آیینه میلرخیدم که دیانا ومد داخل تا منو دید سوت کشید
- اولالا! چه جیگر شدی
۲.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.