عشق اجباری "پارت ۸"
عشق اجباری "پارت ۸"
اما واقعا خنده داره که یک مرد بلد نباشه کراواتشو ببنده..لبخند محوی زدم و کراواتشو از دستش کشیدم بیرون و کمی بهش نزدیک شدم
سرش پایین بود ، میتونستم خیلی خوب حس کنم که داره نظارت میکنه
نفس هاش ، بوی عطرش و تمرکزی که داشت .. میشه گفت کمی بیشتر از قبل از خود بی خودم میکرد ..
کامل بستم..سرم رو بالا گرفتم که چشم هامون بهمدیگه گره خورد ، این چشم ها..درسته که توشون عشق و محبت موج نمیزنه ، سردُ خشن وَ بی حسه... اما بازم جذابیت خودشو داشتند .. چند دقیقه؟ چند ثانیه؟ میگذشت که غرق چشم های هم شده بودیم با گذاشتن دستش روی دستم حواسم بهم ریخت ، دستم روی کراواتش مونده بود که ازش فاصله داد و بعد دستم رو ول کرد ..
کمی جلو اومد و خم شد و با صدایی کلفت و مرموز گفت
هیونجین : هیچوقت..عاشقم نشو !
بدون اینکه نگاهم کنه دست هاش رو توی جیبش گذاشت و ازم فاصله گرفت، از اتاق بیرون رفت
منظور از "عاشقم نشو" چی بود ؟ .. خنده مسخرخ آمیزی کردم
رز: هه..کی گبته اصن عاشقت شدم ؟ مرتیکه خودشیفته.. آیش..
گوشیم رو برداشتم و از اتاق آرایش بیرون اومدم
جمعیت زیادی اومده بودند ، هیونجین ، مامان بابا و خانم و آقای هوانگ پشت در بودند و منتظر من مونده بودند ..
زود به کنار هیونجین رفتم
بهم نگاه کرد و آرام طوری که فقط من بشنوم گفت :
هیونجین : حالا..وقت شروع بازیه ! *پوزخند*
سری تکون دادم حالا باید واقعا نقشم رو اجرا میکردم..
دستم رو گرفت و بهم خیره شد با لبخند دلنشینی گفت
هیونجین : بریم عزیزم ؟
لبخندی زدم
رز: بریم..
سری آهسته تکان داد خانم هوانگ در رو باز کرد که وارد سالن شدیم .. چند نفر کنار وایستاده بودند و داشتن گلبرگ های قرمز رنگی رو برای ما آهسته زمین میریختند..
وسط سالن وایستادیم ، انگار همون هیونجینی نبود که .. سرد و خشن بود حالا یک نگاه مهربونی داشت..انگار چندین سال عاشقم بود ..
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو نزدیک آورد.. لبخندم کشیده تر شد ، چشم هام رو بستم و منتظر بوسه اش شدم .. اما بجای بوسیدن لبام..سرم رو بوسید... از حرکتش جا خوردم ... میشه گفت از رفتارش ناراحت شدم .. چشم هام رو با ناراحتی باز کردم که دیدم داشت زمین رو نگاه میکرد اونم با چشم هایی سرد و بی حس ..
" بعد عروسی "
سوار ماشینش شدم .. حالا قرار بود از امروز به بعد بشم خانم یک خونه .. البته نه خونه خودم .. بخاطر آماده نبودن خونه خودش قرار بود چند ماهی خونه مادر شوهرم بمونم .. حتی یک خونه هم برای خودم ندارم ..
غمگین به صندلی تکیه داده بودم و به افراد اهمیتی نمیدادم میخواستم هرچه سریعتر برسم..
هیونجین با لبخند سوار ماشین شد ، این لبخند بخاطر دیدن دوستاش به وجود اومده بود ..
اما واقعا خنده داره که یک مرد بلد نباشه کراواتشو ببنده..لبخند محوی زدم و کراواتشو از دستش کشیدم بیرون و کمی بهش نزدیک شدم
سرش پایین بود ، میتونستم خیلی خوب حس کنم که داره نظارت میکنه
نفس هاش ، بوی عطرش و تمرکزی که داشت .. میشه گفت کمی بیشتر از قبل از خود بی خودم میکرد ..
کامل بستم..سرم رو بالا گرفتم که چشم هامون بهمدیگه گره خورد ، این چشم ها..درسته که توشون عشق و محبت موج نمیزنه ، سردُ خشن وَ بی حسه... اما بازم جذابیت خودشو داشتند .. چند دقیقه؟ چند ثانیه؟ میگذشت که غرق چشم های هم شده بودیم با گذاشتن دستش روی دستم حواسم بهم ریخت ، دستم روی کراواتش مونده بود که ازش فاصله داد و بعد دستم رو ول کرد ..
کمی جلو اومد و خم شد و با صدایی کلفت و مرموز گفت
هیونجین : هیچوقت..عاشقم نشو !
بدون اینکه نگاهم کنه دست هاش رو توی جیبش گذاشت و ازم فاصله گرفت، از اتاق بیرون رفت
منظور از "عاشقم نشو" چی بود ؟ .. خنده مسخرخ آمیزی کردم
رز: هه..کی گبته اصن عاشقت شدم ؟ مرتیکه خودشیفته.. آیش..
گوشیم رو برداشتم و از اتاق آرایش بیرون اومدم
جمعیت زیادی اومده بودند ، هیونجین ، مامان بابا و خانم و آقای هوانگ پشت در بودند و منتظر من مونده بودند ..
زود به کنار هیونجین رفتم
بهم نگاه کرد و آرام طوری که فقط من بشنوم گفت :
هیونجین : حالا..وقت شروع بازیه ! *پوزخند*
سری تکون دادم حالا باید واقعا نقشم رو اجرا میکردم..
دستم رو گرفت و بهم خیره شد با لبخند دلنشینی گفت
هیونجین : بریم عزیزم ؟
لبخندی زدم
رز: بریم..
سری آهسته تکان داد خانم هوانگ در رو باز کرد که وارد سالن شدیم .. چند نفر کنار وایستاده بودند و داشتن گلبرگ های قرمز رنگی رو برای ما آهسته زمین میریختند..
وسط سالن وایستادیم ، انگار همون هیونجینی نبود که .. سرد و خشن بود حالا یک نگاه مهربونی داشت..انگار چندین سال عاشقم بود ..
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو نزدیک آورد.. لبخندم کشیده تر شد ، چشم هام رو بستم و منتظر بوسه اش شدم .. اما بجای بوسیدن لبام..سرم رو بوسید... از حرکتش جا خوردم ... میشه گفت از رفتارش ناراحت شدم .. چشم هام رو با ناراحتی باز کردم که دیدم داشت زمین رو نگاه میکرد اونم با چشم هایی سرد و بی حس ..
" بعد عروسی "
سوار ماشینش شدم .. حالا قرار بود از امروز به بعد بشم خانم یک خونه .. البته نه خونه خودم .. بخاطر آماده نبودن خونه خودش قرار بود چند ماهی خونه مادر شوهرم بمونم .. حتی یک خونه هم برای خودم ندارم ..
غمگین به صندلی تکیه داده بودم و به افراد اهمیتی نمیدادم میخواستم هرچه سریعتر برسم..
هیونجین با لبخند سوار ماشین شد ، این لبخند بخاطر دیدن دوستاش به وجود اومده بود ..
۱.۶k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.