تک پارتی جونگکوکـــ
دستش و زیر چونش گذاشت...با چشمهای خسته ب نفر بعدی نگاه کرد...مثل پنجاه و شش هزار نفر قبلی، جواب این پسر هم ن بود...بعد از دقایقی، بالاخره ب پسر اخر رسیدن...عجیب بود...همه ی نفرات قبلی لباس های نو، عطر های جدید، مدل موهای مرتب داشتن، ولی چرا این یکی با همشون فرق داشت؟...ازونجایی ک ات از وسطای انتخواب خسته بود، چشمهاش بسته بود و فقط میگفت "ن"...با فهمیدن اینکه نفر اخر رسیده، با خوشحالی چشمهاشو باز کرد تا جواب اخر و بگه و از شر این مهمونی خلاص ش، ولی با نگاه کردن ب فرد اخر، همه چیز تغییر کرد...
دوتا برادرای دیگش و همینطور نامادریش، کلی وسایلای زرق و برقی ب خودشون اویزون کرده بودن و هرچند دقیقه ای ک از کنار اینه های قصر رد میشدن، نیم ساعتی درگیر تمدید اکلیل ای لباساشون میشدن...ولی اون با همشون فرق داشت...خودشم نمیدونست چرا اومده...واسش عجیب بود، چرا باید همه ی مردهای اونجا میومدن تا توسط پرنسس انتخواب بشن؟...همونطور ک درگیر فکر کردن بود پسری با ناراحتی از کنارش رد میشه...وقتی سرش و بالا میاره متوجه میشه تمام مدت تو صف پسرهای اشرافی بوده...
پرنسس اروم اروم از تختش پایین اومد و همونطور ک با دستش لباس پرنسسی بزرگشو کنترل میکرد، با چشمهای متعجب ب پسره روبه روش چشم دوخت...
کم کم شروع کرد ب لمس کردن تک تک وسایل همراه پسر، و همینطور اجزای صورتش...
شروع کرد ب لمس کردن موهاش...
+ا-اوه...چه موهای نرمی داری...اسمت چیه پسر عجیب غریب؟!
جونگکوک، با شنیدن لقبی ک پرنسس بهش داده بود ابروهاش بالا رفت...عجیب غریب؟...
برادراش وقتی دیدنش ک پرنسس انقد نزدیکش شده و حتی اسمشو ازش پرسیده، ی جورایی اکلیلاشون ریخت...اونا خیلی سکه بابت لباسهاشون داده بودن...چطور پرنسس با پسری ک قیمت لباسش اندازه ی نگین های روی صورتشم نیست انقدر خو گرفته؟...
جونگکوک ک از لمسای عجیب و غریب پرنسس خودشو عقب کشیده بود، با قیافه ای متعجب *جونگ شوک* ب ات زل زد...
_جونگکوک...جئون جونگکوک....
همه میدونستن پرنسس چقدر رفتارای عجیب و بچه گونه ای داره، پس واسشون عجیب نبود ک بخواد همچین چیزی بگه...
+پدر، من این پسر عجیب غریب، جونگ گوگ و با خودم میبرم...
جونگکوک با شنیدن اسمش ک "جونگ گوگ" خطاب شده بود، خنده ی ارومی کرد...توی حال خودش بود، تا وقتی ک پرنسس دستش و کشید سمت اتاقش برد...
+جونگ گوگیه عزیزم، دوست داری با خرس کوچولوهام چایی بخوری یا با تک شاخام کیک؟!
جونگکوک متوجه منظور ات نشد تا وقتی که وارد اتاقش شد...
درسته اون ی دختر هیجده ساله بود و جونگکوک هم ی پسر بیست و یک ساله، ولی مثل اینکه زیاد از خاله بازی تو اتاق پرنسس بدشونم نیومده...
البته، همون دوتا بچه، الان چهارتا بچه دارن ک چندروز دیگه روز انتخواب یک اشرف زاده برای دخترشونه...
دوتا برادرای دیگش و همینطور نامادریش، کلی وسایلای زرق و برقی ب خودشون اویزون کرده بودن و هرچند دقیقه ای ک از کنار اینه های قصر رد میشدن، نیم ساعتی درگیر تمدید اکلیل ای لباساشون میشدن...ولی اون با همشون فرق داشت...خودشم نمیدونست چرا اومده...واسش عجیب بود، چرا باید همه ی مردهای اونجا میومدن تا توسط پرنسس انتخواب بشن؟...همونطور ک درگیر فکر کردن بود پسری با ناراحتی از کنارش رد میشه...وقتی سرش و بالا میاره متوجه میشه تمام مدت تو صف پسرهای اشرافی بوده...
پرنسس اروم اروم از تختش پایین اومد و همونطور ک با دستش لباس پرنسسی بزرگشو کنترل میکرد، با چشمهای متعجب ب پسره روبه روش چشم دوخت...
کم کم شروع کرد ب لمس کردن تک تک وسایل همراه پسر، و همینطور اجزای صورتش...
شروع کرد ب لمس کردن موهاش...
+ا-اوه...چه موهای نرمی داری...اسمت چیه پسر عجیب غریب؟!
جونگکوک، با شنیدن لقبی ک پرنسس بهش داده بود ابروهاش بالا رفت...عجیب غریب؟...
برادراش وقتی دیدنش ک پرنسس انقد نزدیکش شده و حتی اسمشو ازش پرسیده، ی جورایی اکلیلاشون ریخت...اونا خیلی سکه بابت لباسهاشون داده بودن...چطور پرنسس با پسری ک قیمت لباسش اندازه ی نگین های روی صورتشم نیست انقدر خو گرفته؟...
جونگکوک ک از لمسای عجیب و غریب پرنسس خودشو عقب کشیده بود، با قیافه ای متعجب *جونگ شوک* ب ات زل زد...
_جونگکوک...جئون جونگکوک....
همه میدونستن پرنسس چقدر رفتارای عجیب و بچه گونه ای داره، پس واسشون عجیب نبود ک بخواد همچین چیزی بگه...
+پدر، من این پسر عجیب غریب، جونگ گوگ و با خودم میبرم...
جونگکوک با شنیدن اسمش ک "جونگ گوگ" خطاب شده بود، خنده ی ارومی کرد...توی حال خودش بود، تا وقتی ک پرنسس دستش و کشید سمت اتاقش برد...
+جونگ گوگیه عزیزم، دوست داری با خرس کوچولوهام چایی بخوری یا با تک شاخام کیک؟!
جونگکوک متوجه منظور ات نشد تا وقتی که وارد اتاقش شد...
درسته اون ی دختر هیجده ساله بود و جونگکوک هم ی پسر بیست و یک ساله، ولی مثل اینکه زیاد از خاله بازی تو اتاق پرنسس بدشونم نیومده...
البته، همون دوتا بچه، الان چهارتا بچه دارن ک چندروز دیگه روز انتخواب یک اشرف زاده برای دخترشونه...
۴۲.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.