پارت ۱۴
پارت ۱۴
ته ویو
وقتی جیمین زنگ زد با اون خبری ک بهم داد چند دقیقه ای تو شک بودم ترس کل وجودمو گرفته بود بشدت نگران بودم هزار تا چرت و پرت مغزمو اشغال کرده بود نفهمیدم چجوری خودمو ب بیمارستان رسوندم رفتم پیش جیمین چون گریه کرده بودم چشمام پف کرده بود و قرمز شده بود انقد کلید کرد ک چرا چشات قرمزه آخر عصبی شدم همچیو بهش گفتم توقع داشتم دادو بیداد کنه ولی نکرد گفت هرچی خود سوآه بخواد تعجب کردم این واقعا جیمین بود؟
گفت پیش سوآه بمونم خیلی ذوق کردم ولی تا اومدم بپرسم واسه چی اومده بیمارستان دیدم رفتن ایشششش اوه دکترش اومد
_ آقای دکتر
^ بفرمایین؟
_ حال مریض ما چطوره؟
^ شما چیکارشین؟
_ دوست پسرشم
^ اها بله خب من ب برادرشونم توضیح دادم بیماری قلبیشون از قبلش وخیم تر شده درواقع الان میشه گفت سکته ی قلبی رو رد کردن ولی اگه کمی مدارا کنید و داروهایی ک میگم رو مصرف کنن و لجبازی نکنن درست میشه
ته ویو
وقتی ک حرف دکترش تموم شد دیگه نتونستم رو پاهام وایسم با زانو افتادم زمین بیماری قلبی؟
چطور ممکنه؟
^ هی آقا حالتون خوبه؟
_ گریه)
^ آقا من ک بهتون گفتم با مدارا درست میشه بلند شین
_ بله ممنون ولی شما جای من نیستید
^ یعنی انقد دوسش داری برادر من شما خودت الانه ک سکته بزنی
_ بله همین قد دوسش دارم حتی بیشتر دکتر هرچقدر بخوای بهت پول میدم هرکاری بخوای میکنم فقط یکاری کن خوب شه ( گریه
^ آقا چشم من همه کار میکنم ولی در این حد نیستن یکم وخیم شده بلند شین
_ ممنونم
^ وظیفس
_ دکتر میتونم ببینمش؟
^ بله و ی چند دقیقه ی دیگه بهوش میان
_ ممنون
رفتم لباسای مخصوص پوشیدم و رفتم داخل اتاق تو اون حالت دیدمش حالم خراب شد ...
یعنی داغون شدم ...
فرشتم روی تخت بیمارستان داره درد میکشه...
موهای لخت و بلندش روی بالشت پخش شده بود...
لبای صورتیش سفید شده بود...
چشمای قشنگش ک مثل دریا بود بسته شده بود...
لبخند قشنگش روی صورتش دیده نمیشد...
آروم با چشمای اشکیم ب سمتش رفتم با اینکه بیهوشه ولی بازم زیباست..
نشستم بغلش دست تقریبا سردشو توی دستای گرمم گرفتم...
و بوسه ای روش زدم
آروم شروع ب نوازشش موهای لخت و بلندش کردم...
خیلی نرم بود...
بوسه ای ب پیشونیش زدم
ب صندلی لم دادم و ب الهه زیبایی رو ب روم خیره شدم و آروم نوازشش کردم ک نفهمیدم چیشد و چشمام سنگین شدو سیاهی مطلق...
ادامه دارد.....
ته ویو
وقتی جیمین زنگ زد با اون خبری ک بهم داد چند دقیقه ای تو شک بودم ترس کل وجودمو گرفته بود بشدت نگران بودم هزار تا چرت و پرت مغزمو اشغال کرده بود نفهمیدم چجوری خودمو ب بیمارستان رسوندم رفتم پیش جیمین چون گریه کرده بودم چشمام پف کرده بود و قرمز شده بود انقد کلید کرد ک چرا چشات قرمزه آخر عصبی شدم همچیو بهش گفتم توقع داشتم دادو بیداد کنه ولی نکرد گفت هرچی خود سوآه بخواد تعجب کردم این واقعا جیمین بود؟
گفت پیش سوآه بمونم خیلی ذوق کردم ولی تا اومدم بپرسم واسه چی اومده بیمارستان دیدم رفتن ایشششش اوه دکترش اومد
_ آقای دکتر
^ بفرمایین؟
_ حال مریض ما چطوره؟
^ شما چیکارشین؟
_ دوست پسرشم
^ اها بله خب من ب برادرشونم توضیح دادم بیماری قلبیشون از قبلش وخیم تر شده درواقع الان میشه گفت سکته ی قلبی رو رد کردن ولی اگه کمی مدارا کنید و داروهایی ک میگم رو مصرف کنن و لجبازی نکنن درست میشه
ته ویو
وقتی ک حرف دکترش تموم شد دیگه نتونستم رو پاهام وایسم با زانو افتادم زمین بیماری قلبی؟
چطور ممکنه؟
^ هی آقا حالتون خوبه؟
_ گریه)
^ آقا من ک بهتون گفتم با مدارا درست میشه بلند شین
_ بله ممنون ولی شما جای من نیستید
^ یعنی انقد دوسش داری برادر من شما خودت الانه ک سکته بزنی
_ بله همین قد دوسش دارم حتی بیشتر دکتر هرچقدر بخوای بهت پول میدم هرکاری بخوای میکنم فقط یکاری کن خوب شه ( گریه
^ آقا چشم من همه کار میکنم ولی در این حد نیستن یکم وخیم شده بلند شین
_ ممنونم
^ وظیفس
_ دکتر میتونم ببینمش؟
^ بله و ی چند دقیقه ی دیگه بهوش میان
_ ممنون
رفتم لباسای مخصوص پوشیدم و رفتم داخل اتاق تو اون حالت دیدمش حالم خراب شد ...
یعنی داغون شدم ...
فرشتم روی تخت بیمارستان داره درد میکشه...
موهای لخت و بلندش روی بالشت پخش شده بود...
لبای صورتیش سفید شده بود...
چشمای قشنگش ک مثل دریا بود بسته شده بود...
لبخند قشنگش روی صورتش دیده نمیشد...
آروم با چشمای اشکیم ب سمتش رفتم با اینکه بیهوشه ولی بازم زیباست..
نشستم بغلش دست تقریبا سردشو توی دستای گرمم گرفتم...
و بوسه ای روش زدم
آروم شروع ب نوازشش موهای لخت و بلندش کردم...
خیلی نرم بود...
بوسه ای ب پیشونیش زدم
ب صندلی لم دادم و ب الهه زیبایی رو ب روم خیره شدم و آروم نوازشش کردم ک نفهمیدم چیشد و چشمام سنگین شدو سیاهی مطلق...
ادامه دارد.....
۳۴۰
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.