ندیمه عمارت p:³⁸
(هایون)
نگاهی به ساعت کردم یازده و ربع بود..نزدیک به نیم ساعتی میشه همنطور توی سالن منتظر نشستم!...مثلا گفتم کارم ضروریه!...نفسی از خستگی بیرون دادم و اطراف و نگاه کردم ...چقدم درندشته اینجا....چقدم خدم و هشم داره!!!...
با چشم داشتم اطراف و نگاه میکردم که یکی از مسن ترین خدمه ها اومد سمتم و منم از جام پاشدم..
:بفرمایید امرتون؟
هایون:میخوام تهیونگ و ببینم!
:رئیس دارن استراحت میکنن..میتونید برید من بهشون اطلاع میدم که اومدین!
اخمام و کشیدم تو هم و گفتم:فک نکنم انقد وقت داشته باشم...بعدشم من بیکار نیستم که..بگید یکی دیگ بیاد!
:کسی اینجا نیست همه رفتن
صدام و بالا بردم و گفتم:دقیقا کجا؟
:اجازه ندارم بگم...شماهم بهتره برین!
هایون:من تا تهیونگ و نبینم نمیرم..
:منم مجبور میشم زنگ بزنم نگهبان بیاد بندازت بیرون...
با دستم زدمش کنار و گفتم:تو زنگ بزن تا من بیام...
بعدم بی هدف رفتم سمت پله ها...این پای بی صاحاب من خوبه هااااا سنگینی گچ روش رو مخمه...تف بهت هامین...
با زور از پله ها رفتم بالا... بزار از اینجا برم بیرون اول از همه از شر تو خلاص میشم!....به طبقه بالا که رسیدم هنوز صدای مرده رو میشنیدم که تهدید میکرد زنگ زده به نگهبانا...باشه بابا فهمیدم...رو اعصاب...در های زیادی بالا بود اولین تصمیم این بود که در همه رو باز کنم و چک کنم ولی تا چشمم به در مشکی خورد ناخواگاه سمتش جذب شدم...بی ادبی بود اگه در نمیزدم؟..خب اره یکم.. برای همین تقه ای به در زدم ..وقتی صدایی نشنیدم با ضرب در باز کردم و اول از همه چشمم به تخت افتاد که بدون هیچ تکون هنوز ساعدش روی چشماش بود....دوروغ چرا یکم استرس گرفتم ولی انگاری واقعا خواب بود!
تهیونگ:مگه نگفتم کسی داخل نیاد!
با شنیدن صداش توی جام صاف شدم..که دستشو از چشماش برداشتم و سرجاش نشست که چشمش به من خورد.. بلافاصله اخم کرد و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
تمرکزم روی لباس مشکی تنش بود...نمیدونم از مشکی خوشش میومد یا دلیل خاصی داشت..چون تقریبا هر بار که میدیدمش مشکی تنش بود!..
هایون:واسه کار مهمی اومدم
تهیونگ:در مورده؟
هایون:کاریه
تهیونگ: امروز اگه حوصله کار داشتم میومدم شرکت..حالا هم میتونی بری..
ببین جناب کیم من از تو لجباز ترم یا میشنی حرفامو گوش میدی یا مجبورت میکنم بشینی حرفمو گوش بدی!..
هایون:گفتم که واسه تفریح نیومد....حتما کارم مهمه
تهیونگ: مطمئن باش منم واسه تفریح خونه نموندم!..پس برو رد کارت..
عصبی و حرصی گفتم:جز استراحت چه دلیلی داشتی؟...
از روی تخت بلند شد و اومد سمتم..اخماش هم عصابم و خورد میکرد هم یکم میترسوندم...
تهیونگ:نکنه باید به توهم جواب پس بدم؟
خواستم جوابشو بدم که خروس بی محل سر رسید...با دوتا از اون گنده بکا...با دست به من اشاره کرد که اومدن سمتمو یکیشون مچمو گرفت...
:ببخشید اقا ... نتونستم جلوشو بگیرم خیلس سرتق بود..
بعدم با سر به نگهبانه اشاره کرد که دستمو کشید... دستمو پیچوندم دور دستشو با فشار ازش جدا کردم همونجا نشستم...رو به تهیونگ گفتم : تا زمانی که به حرفم گوش ندی از اینجا تکون نمیخورم...
تهیونگ با دهن نیمه باز داشت نگام میکرد که یکی از نگهبانا خواست بیاد سمتم که با جیغ گفتم:ببین بیای سمتم همینجا چالت میکنم...حالا خود دانی!
تازه جالب اینجا بود مرد گنده ازم ترسید بود و منم تلاش داشتم خنده ام نگیره و جدی بر خورد کنم...
:چرا وایستادین!...بلندش کن...
نگاهی به ساعت کردم یازده و ربع بود..نزدیک به نیم ساعتی میشه همنطور توی سالن منتظر نشستم!...مثلا گفتم کارم ضروریه!...نفسی از خستگی بیرون دادم و اطراف و نگاه کردم ...چقدم درندشته اینجا....چقدم خدم و هشم داره!!!...
با چشم داشتم اطراف و نگاه میکردم که یکی از مسن ترین خدمه ها اومد سمتم و منم از جام پاشدم..
:بفرمایید امرتون؟
هایون:میخوام تهیونگ و ببینم!
:رئیس دارن استراحت میکنن..میتونید برید من بهشون اطلاع میدم که اومدین!
اخمام و کشیدم تو هم و گفتم:فک نکنم انقد وقت داشته باشم...بعدشم من بیکار نیستم که..بگید یکی دیگ بیاد!
:کسی اینجا نیست همه رفتن
صدام و بالا بردم و گفتم:دقیقا کجا؟
:اجازه ندارم بگم...شماهم بهتره برین!
هایون:من تا تهیونگ و نبینم نمیرم..
:منم مجبور میشم زنگ بزنم نگهبان بیاد بندازت بیرون...
با دستم زدمش کنار و گفتم:تو زنگ بزن تا من بیام...
بعدم بی هدف رفتم سمت پله ها...این پای بی صاحاب من خوبه هااااا سنگینی گچ روش رو مخمه...تف بهت هامین...
با زور از پله ها رفتم بالا... بزار از اینجا برم بیرون اول از همه از شر تو خلاص میشم!....به طبقه بالا که رسیدم هنوز صدای مرده رو میشنیدم که تهدید میکرد زنگ زده به نگهبانا...باشه بابا فهمیدم...رو اعصاب...در های زیادی بالا بود اولین تصمیم این بود که در همه رو باز کنم و چک کنم ولی تا چشمم به در مشکی خورد ناخواگاه سمتش جذب شدم...بی ادبی بود اگه در نمیزدم؟..خب اره یکم.. برای همین تقه ای به در زدم ..وقتی صدایی نشنیدم با ضرب در باز کردم و اول از همه چشمم به تخت افتاد که بدون هیچ تکون هنوز ساعدش روی چشماش بود....دوروغ چرا یکم استرس گرفتم ولی انگاری واقعا خواب بود!
تهیونگ:مگه نگفتم کسی داخل نیاد!
با شنیدن صداش توی جام صاف شدم..که دستشو از چشماش برداشتم و سرجاش نشست که چشمش به من خورد.. بلافاصله اخم کرد و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
تمرکزم روی لباس مشکی تنش بود...نمیدونم از مشکی خوشش میومد یا دلیل خاصی داشت..چون تقریبا هر بار که میدیدمش مشکی تنش بود!..
هایون:واسه کار مهمی اومدم
تهیونگ:در مورده؟
هایون:کاریه
تهیونگ: امروز اگه حوصله کار داشتم میومدم شرکت..حالا هم میتونی بری..
ببین جناب کیم من از تو لجباز ترم یا میشنی حرفامو گوش میدی یا مجبورت میکنم بشینی حرفمو گوش بدی!..
هایون:گفتم که واسه تفریح نیومد....حتما کارم مهمه
تهیونگ: مطمئن باش منم واسه تفریح خونه نموندم!..پس برو رد کارت..
عصبی و حرصی گفتم:جز استراحت چه دلیلی داشتی؟...
از روی تخت بلند شد و اومد سمتم..اخماش هم عصابم و خورد میکرد هم یکم میترسوندم...
تهیونگ:نکنه باید به توهم جواب پس بدم؟
خواستم جوابشو بدم که خروس بی محل سر رسید...با دوتا از اون گنده بکا...با دست به من اشاره کرد که اومدن سمتمو یکیشون مچمو گرفت...
:ببخشید اقا ... نتونستم جلوشو بگیرم خیلس سرتق بود..
بعدم با سر به نگهبانه اشاره کرد که دستمو کشید... دستمو پیچوندم دور دستشو با فشار ازش جدا کردم همونجا نشستم...رو به تهیونگ گفتم : تا زمانی که به حرفم گوش ندی از اینجا تکون نمیخورم...
تهیونگ با دهن نیمه باز داشت نگام میکرد که یکی از نگهبانا خواست بیاد سمتم که با جیغ گفتم:ببین بیای سمتم همینجا چالت میکنم...حالا خود دانی!
تازه جالب اینجا بود مرد گنده ازم ترسید بود و منم تلاش داشتم خنده ام نگیره و جدی بر خورد کنم...
:چرا وایستادین!...بلندش کن...
۱۳۷.۷k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.