عمارت سیاه (پارت ۲۷)
تهیونگ
میدونستم نامجون منتظرمه ولش خواستم دراز بکشم که صدای در اتاق آمد بلند شدم رفتم سمت در
در و باز کردم نامجون بود یه دفعه سوزشی سمت راست صورتم حس کردم صورتم بخاطر سیلی که زده بود برگشته بود
نامجون: پسره احمق من و خر فرض کردی فکر کردی نمیفهمم خودت میدونی اگه هیچکس ریز ترین موضوعی نفهمه من میفهمم
تهیونگ
برگشتم سمتش بدجور اعصابانی شده بودم از یقش گرفتم
تهیونگ: چی میگی ها چه مرگته چیو میفهمی اصلا به تو چه چرا سرتو از زندگی من نمیاری بیرون هااا (داد)
نامجون: چه خبرته داد نزن همه خوابن چته تو خیلی عوض شدی تا حالا حتی رو حرف من حرف نمیزدی حالا سرم داد میزنی
تهیونگ: اره عوض شدم من روانیم خوبه حالا دست از سرم بردار
نامجون: چی میگی میخواستم بهت بگم جیمین و کوک امروز امدن اینجا گفتن فردا میخوان بیان پیشت میخوای جلو اونا هم دعوا راه بندازی
مثل ادم بگو چرا ا/ت از دستتو فرار کرده بود ها چیکارش کردی
تهیونگ: ا/ت فرار نکرده بود فقط رفته بود بیرون
نامجون: تهیونگ دروغ نگو
تهیونگ: اره فرار کرده بود ..
نامجون: چرا نه بزار من بگم چون ازت میترسه چرا ازت میترسه ها
تهیونگ : گوش کن نامجون من یکم حال روحیم خوب نی بخاطر همین نگرانه
نامجون: باز دروغ تهیونگ اگه من برات مهمم راستش و بگو
تهیونگ: ....
نامجون: باشه
دستشو از رو یقم برداشتم حرکت کردم سمت اتاقم
تهیونگ
میدونستم نامجون منتظرمه ولش خواستم دراز بکشم که صدای در اتاق آمد بلند شدم رفتم سمت در
در و باز کردم نامجون بود یه دفعه سوزشی سمت راست صورتم حس کردم صورتم بخاطر سیلی که زده بود برگشته بود
نامجون: پسره احمق من و خر فرض کردی فکر کردی نمیفهمم خودت میدونی اگه هیچکس ریز ترین موضوعی نفهمه من میفهمم
تهیونگ
برگشتم سمتش بدجور اعصابانی شده بودم از یقش گرفتم
تهیونگ: چی میگی ها چه مرگته چیو میفهمی اصلا به تو چه چرا سرتو از زندگی من نمیاری بیرون هااا (داد)
نامجون: چه خبرته داد نزن همه خوابن چته تو خیلی عوض شدی تا حالا حتی رو حرف من حرف نمیزدی حالا سرم داد میزنی
تهیونگ: اره عوض شدم من روانیم خوبه حالا دست از سرم بردار
نامجون: چی میگی میخواستم بهت بگم جیمین و کوک امروز امدن اینجا گفتن فردا میخوان بیان پیشت میخوای جلو اونا هم دعوا راه بندازی
مثل ادم بگو چرا ا/ت از دستتو فرار کرده بود ها چیکارش کردی
تهیونگ: ا/ت فرار نکرده بود فقط رفته بود بیرون
نامجون: تهیونگ دروغ نگو
تهیونگ: اره فرار کرده بود ..
نامجون: چرا نه بزار من بگم چون ازت میترسه چرا ازت میترسه ها
تهیونگ : گوش کن نامجون من یکم حال روحیم خوب نی بخاطر همین نگرانه
نامجون: باز دروغ تهیونگ اگه من برات مهمم راستش و بگو
تهیونگ: ....
نامجون: باشه
دستشو از رو یقم برداشتم حرکت کردم سمت اتاقم
تهیونگ
۱۲.۶k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.