فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆²⁶
اضطراب خاصی توی نگاهش دیده میشد. صداش میلرزید و عرق کرده بود. مدام دستشو به گردنش میکشید و یقهشو کمی پایین میآورد.
€: وا چیشدی یهو؟ چرا یهو اینطوری شدی پسرم.^نگران^
همونطوری با لرز و اضطراب گفت:
_:....ه..هیچی.
+: آخی داداشی چت شد یهو؟^لوس، تمسخر^
کوک وقتی صدای ا.ت رو شنید چشماشو روی هم فشرد.
قشنگ معلوم بود برا ا.ت ، که جونگکوک حسابی تحریکش شده.
برگشتن خونه. بابای جونگکوک بهش کمک کرد ببرتش سمت تختش.
_: اما من میخواستم برم خونهی خودم.
$: حالا خوب نیست امشبو اینجا بمون.
€: ا.ت تو هم لطفا مراقبش باش خوابش برد برگرد توی اتاق خودت.
ا.ت که حسابی از کار ترسیده بود و نمیدونست چه چیزی در انتظارش استراس داشت که نمونه ولی چارهای نداشت.
مامان و بابا از اتاق رفتن بیرون. در رو هم بستن. جونگکوک روی تخت با بالا تنه لخت دراز کشیده بود و دستو روی چشماش گذشت
دخترک با ترس یه گوشه وایساده بود.
_: چرا اون کارو کردی؟
+:....من...من...
با شتاب از روی تخت بلند شد و سمت دخترک هجوم آورد بین دستاش، و بین خودش دیوار دختر رو زندانی کرد و با فاصلهی خیلی کم بهش نگاه کرد.
نفساشون به هم میخورد.
_: از عاقبتش خبر داشتی وقتی اینکارو کردی!!؟؟
+: م....متاسفم.
_:الان تاسف تو درد منو خوب میکنه؟
ا.ت ترسیده بود. چشماش باز باز بودن.
_: فک کردی من دوست دارم باکرهگیت رو ازت بگیرم؟ چرا اون کارو کردی ا.ت ؟؟؟
سرشو پایین انداخت. با پوزخند حرف زد.
+: کدوم باکرگی؟
این دفعه جونگکوک بود که جوش آورده بود. همین طور متعجب بود از حرفایی که دخترکش میزد. اون واقعا نمیدونست چیکار کنه.
به لبهای ا.ت چشم دوخت. مثل شکارچی شده بود. شکارش داشت جلوی چشماش پرسه میزد ولی نمیتونست کاری که میخواد رو انجام بده.
ترس رو توی نگاه دخترکش دید.
دوباره اون حس هارونی شدن رو احساس کرد.
چشماشو محکم رو هم فشرد.
دم گوش عروسک کوچولوش زمزمه کرد.
_: متاسفم.
و سمت لباش رفت و اونا رو به دندون کشید. دخترک که میدونست همهچیز تقصیر خودشه هیچ واکنشی نشون نداد.
آروم جدا شد و توی چشمای پرسسش نگاه کرد.
هرچی بیشتر میبوسیدش نسبت بهش حریصتر میشد. ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه.
اون خواهرش بود، نه زنی که خودشو روش خالی کنه.🌚
+: تقصیر خودم بود. معذرتمیخوام. اونقدری شرمنده شدم و بیحیایی کردم که تنبیه بشم.
_: بیا راجبش دیگه حرف نزنیم. نمیخوام دخترونگیتو ازت بگیرم.(از قصد دوباره گفت)
دخترک پوزخندی زد و دست جئون و گرفت به سمت تختش برد.
+: استراحتکن. امروز خیلی کار کردی و حتما خستهای.
فاصله گرفت و شببهخیر گفت. ولی چیزی مانع رفتنش شد.
پسر دستشو گرفته بود توی چشماش زل زده بود.
_: نرو.
+:....
اضطراب خاصی توی نگاهش دیده میشد. صداش میلرزید و عرق کرده بود. مدام دستشو به گردنش میکشید و یقهشو کمی پایین میآورد.
€: وا چیشدی یهو؟ چرا یهو اینطوری شدی پسرم.^نگران^
همونطوری با لرز و اضطراب گفت:
_:....ه..هیچی.
+: آخی داداشی چت شد یهو؟^لوس، تمسخر^
کوک وقتی صدای ا.ت رو شنید چشماشو روی هم فشرد.
قشنگ معلوم بود برا ا.ت ، که جونگکوک حسابی تحریکش شده.
برگشتن خونه. بابای جونگکوک بهش کمک کرد ببرتش سمت تختش.
_: اما من میخواستم برم خونهی خودم.
$: حالا خوب نیست امشبو اینجا بمون.
€: ا.ت تو هم لطفا مراقبش باش خوابش برد برگرد توی اتاق خودت.
ا.ت که حسابی از کار ترسیده بود و نمیدونست چه چیزی در انتظارش استراس داشت که نمونه ولی چارهای نداشت.
مامان و بابا از اتاق رفتن بیرون. در رو هم بستن. جونگکوک روی تخت با بالا تنه لخت دراز کشیده بود و دستو روی چشماش گذشت
دخترک با ترس یه گوشه وایساده بود.
_: چرا اون کارو کردی؟
+:....من...من...
با شتاب از روی تخت بلند شد و سمت دخترک هجوم آورد بین دستاش، و بین خودش دیوار دختر رو زندانی کرد و با فاصلهی خیلی کم بهش نگاه کرد.
نفساشون به هم میخورد.
_: از عاقبتش خبر داشتی وقتی اینکارو کردی!!؟؟
+: م....متاسفم.
_:الان تاسف تو درد منو خوب میکنه؟
ا.ت ترسیده بود. چشماش باز باز بودن.
_: فک کردی من دوست دارم باکرهگیت رو ازت بگیرم؟ چرا اون کارو کردی ا.ت ؟؟؟
سرشو پایین انداخت. با پوزخند حرف زد.
+: کدوم باکرگی؟
این دفعه جونگکوک بود که جوش آورده بود. همین طور متعجب بود از حرفایی که دخترکش میزد. اون واقعا نمیدونست چیکار کنه.
به لبهای ا.ت چشم دوخت. مثل شکارچی شده بود. شکارش داشت جلوی چشماش پرسه میزد ولی نمیتونست کاری که میخواد رو انجام بده.
ترس رو توی نگاه دخترکش دید.
دوباره اون حس هارونی شدن رو احساس کرد.
چشماشو محکم رو هم فشرد.
دم گوش عروسک کوچولوش زمزمه کرد.
_: متاسفم.
و سمت لباش رفت و اونا رو به دندون کشید. دخترک که میدونست همهچیز تقصیر خودشه هیچ واکنشی نشون نداد.
آروم جدا شد و توی چشمای پرسسش نگاه کرد.
هرچی بیشتر میبوسیدش نسبت بهش حریصتر میشد. ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه.
اون خواهرش بود، نه زنی که خودشو روش خالی کنه.🌚
+: تقصیر خودم بود. معذرتمیخوام. اونقدری شرمنده شدم و بیحیایی کردم که تنبیه بشم.
_: بیا راجبش دیگه حرف نزنیم. نمیخوام دخترونگیتو ازت بگیرم.(از قصد دوباره گفت)
دخترک پوزخندی زد و دست جئون و گرفت به سمت تختش برد.
+: استراحتکن. امروز خیلی کار کردی و حتما خستهای.
فاصله گرفت و شببهخیر گفت. ولی چیزی مانع رفتنش شد.
پسر دستشو گرفته بود توی چشماش زل زده بود.
_: نرو.
+:....
۸.۹k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.