part 24🪶🌕
کوک « هوفففف خواهر احمق من
نامجون « امیدوارم خبر های خوبی با خودش اورده باشه
فلش بک به اولین روز ورود هانول به کره ///
هانول « هوی هوی ولم کنیددددد اصلا به چه حقی منو بازداشت کردین
کوک « ولش کنید
هانول « به به خان داداش
کوک « بزرگ شدی هانول
هانول « توقع داشتی کوچیک بمونم داداشی؟
کوک « زبونتم دراز شده
هانول « در عوض تو قدت دراز شده
کوک « *خنده.... تا کی میخواین عین کبک سرتون رو زیر برف نگه دارین؟
هانول « آهاننن پس منو دستگیر کردی به تهیونگ برسی؟
کوک « نه! فعلا نه.... نامجون هیونگ کارت داره
هانول « اوه جناب سرهنگ! چه افتخاری
کوک « نمیدونم توی مغز هیونگ چی میگذره که شما دوتا اسکل رو رها کرده اما امیدوارم بفهمین راه درست کدومه! باورم نمیشه تو خواهر منی
هانول « خجالت میکشی؟
کوک « نه ! هر چی هم بشه تو خواهر فراری من میمونی
پایان فلش بک //
هانول « میبینم که جمعتون جَمعه!
یونگی « با کاری که کردی توقع داری کجا باشیم؟
هانول « چه عصبی! خب جناب سرهنگ یادته گفته بودی اگه خودم و تهیونگ توی دردسر اوفتادیم روی کمک تو حساب باز کنیم؟
نامجون « الان وقتشه؟
هانول « خب یه نفر تصمیم داره یه تنه خودشو به باد بده و اومدم برای اون بدبخت تقاضای کمک کنم
کوک « اون بدبخت میدونه تو اینجایی ؟
هانول « خب اگه اون بدبخت بفهمه گردنم رو میشکنه برای همین داداش داشتن چیز خوبیه
نامجون « *خنده.... آدرس رو بده نمکدون
بازگشت به هتل //
بورام « یک ساعتی میشد که تهیونگ در سکوت با لبتابش کار میکرد و من نگاهش میکردم! حوصله ام سر رفته بود و دلشوره بدی داشتم.... با باز شدن یهویی در از جا پریدم و اخم های تهیونگ درهم رفت!
تهیونگ « این خراب شده در نداره؟
_عذر میخوام ارباب.... ولی... ولی رئیس بزرگ با نیروی مسلح وارد ساختمون شدن
تهیونگ « مقاوت نکنید! راهنماییش کن
بورام « ن... نقاب نقره ای ؟؟
تهیونگ « اره خودشه! پاشو بیا اینجا
بورام « ترسیده و با قدم هایی آروم خودمو به تهیونگ رسوندم و اون منو پشت سر خودش قایم کرد.... وقتی دستم رو گرفت ابرو هاش در هم رفت!
تهیونگ « چرا اینقدر دستت سرده؟
بورام « چون ترسیدم... احتمالا فشارم اوفتاده
تهیونگ « یه کم تحمل کن تموم میشه!
_ نقاب نقره ای مردی بود که تمام این سالها کابوس بورام شده بود ! و تصور اینکه چند لحظه دیگه اونو از نزدیک میبینه باعث میشد قلبش به تپش بیفته و درد بگیره.... چند دقیقه بعد دو تا بادیگارد توی چهار چوب در ظاهر شدن و بعد قامت بلند نقاب نقره ای ظاهر شد....
تهیونگ « نگاه کثیفش به بورام آزارم میداد ! وقتی نقاب نقره ای وارد شد بورام از ترس قدمی عقب رفت! آروم زمزمه کردم : آروم باش بورام....
نقاب نقره « میدونی توی آسمونا دنبالت میگشتم پرنسس؟
نامجون « امیدوارم خبر های خوبی با خودش اورده باشه
فلش بک به اولین روز ورود هانول به کره ///
هانول « هوی هوی ولم کنیددددد اصلا به چه حقی منو بازداشت کردین
کوک « ولش کنید
هانول « به به خان داداش
کوک « بزرگ شدی هانول
هانول « توقع داشتی کوچیک بمونم داداشی؟
کوک « زبونتم دراز شده
هانول « در عوض تو قدت دراز شده
کوک « *خنده.... تا کی میخواین عین کبک سرتون رو زیر برف نگه دارین؟
هانول « آهاننن پس منو دستگیر کردی به تهیونگ برسی؟
کوک « نه! فعلا نه.... نامجون هیونگ کارت داره
هانول « اوه جناب سرهنگ! چه افتخاری
کوک « نمیدونم توی مغز هیونگ چی میگذره که شما دوتا اسکل رو رها کرده اما امیدوارم بفهمین راه درست کدومه! باورم نمیشه تو خواهر منی
هانول « خجالت میکشی؟
کوک « نه ! هر چی هم بشه تو خواهر فراری من میمونی
پایان فلش بک //
هانول « میبینم که جمعتون جَمعه!
یونگی « با کاری که کردی توقع داری کجا باشیم؟
هانول « چه عصبی! خب جناب سرهنگ یادته گفته بودی اگه خودم و تهیونگ توی دردسر اوفتادیم روی کمک تو حساب باز کنیم؟
نامجون « الان وقتشه؟
هانول « خب یه نفر تصمیم داره یه تنه خودشو به باد بده و اومدم برای اون بدبخت تقاضای کمک کنم
کوک « اون بدبخت میدونه تو اینجایی ؟
هانول « خب اگه اون بدبخت بفهمه گردنم رو میشکنه برای همین داداش داشتن چیز خوبیه
نامجون « *خنده.... آدرس رو بده نمکدون
بازگشت به هتل //
بورام « یک ساعتی میشد که تهیونگ در سکوت با لبتابش کار میکرد و من نگاهش میکردم! حوصله ام سر رفته بود و دلشوره بدی داشتم.... با باز شدن یهویی در از جا پریدم و اخم های تهیونگ درهم رفت!
تهیونگ « این خراب شده در نداره؟
_عذر میخوام ارباب.... ولی... ولی رئیس بزرگ با نیروی مسلح وارد ساختمون شدن
تهیونگ « مقاوت نکنید! راهنماییش کن
بورام « ن... نقاب نقره ای ؟؟
تهیونگ « اره خودشه! پاشو بیا اینجا
بورام « ترسیده و با قدم هایی آروم خودمو به تهیونگ رسوندم و اون منو پشت سر خودش قایم کرد.... وقتی دستم رو گرفت ابرو هاش در هم رفت!
تهیونگ « چرا اینقدر دستت سرده؟
بورام « چون ترسیدم... احتمالا فشارم اوفتاده
تهیونگ « یه کم تحمل کن تموم میشه!
_ نقاب نقره ای مردی بود که تمام این سالها کابوس بورام شده بود ! و تصور اینکه چند لحظه دیگه اونو از نزدیک میبینه باعث میشد قلبش به تپش بیفته و درد بگیره.... چند دقیقه بعد دو تا بادیگارد توی چهار چوب در ظاهر شدن و بعد قامت بلند نقاب نقره ای ظاهر شد....
تهیونگ « نگاه کثیفش به بورام آزارم میداد ! وقتی نقاب نقره ای وارد شد بورام از ترس قدمی عقب رفت! آروم زمزمه کردم : آروم باش بورام....
نقاب نقره « میدونی توی آسمونا دنبالت میگشتم پرنسس؟
۶۶.۵k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.