عشق یا قتل •پارت 22
وقتی رسیدن خونه رفتن تو اتاق تهیونگ.
که یهو ات گفت
ات : وای... لعنتی.... من لباس راحتی ندارم که.
تهیونگ : خب یکی از لباس های منو بپوش.
ات : هوفففف... ببخشیدا... خیلی حواس پرت شدم باید برای خودم لباس میآوردم.
تهیونگ : یاااا... مثل اینکه یادت رفته الان ما چه نسبتی باهم داریم. عیبی نداره
بیا اینو بپوش. میرم بیرون لباساتو عوض کن که بگيريم بخوابیم من واقعا خسته ام.
ات : باشه.
ات و تهیونگ لباساشون رو عوض کردن و رفتن روی تخت دراز کشیدن. تهیونگ ات رو کشید تو بغلش و در گوشش آروم گفت : شبت بخیر عزیزم
ات هم گفت : شبت خوش.
اما...
این شب قرار نبود به همین زیبایی بگذره.
تهیونگ بعد از اینکه مطمئن شد ات خوابیده، بلند شد و حاضر شد و از خونه رفت بیرون.
ات که داشت خواب هفت پادشاه رو میدید با صدای زنگ تلفنش از خواب پرید.
تا خواست تلفن رو جواب بده قطع شد.
اما در همون حین یه پیام براش اومد.
پیام : اگه میخوای شغل واقعی عشقت رو بفهمی همین الان حاضر شو و بیا به این آدرس.
ات اول فکر کرد این یه شوخیه و مثل پیام های قبلی مسخره بازیه. ولی وقتی جای خالی تهیونگ رو کنار خودش دید بیشتر شک کرد.
ویو ات: حس میکردم یه چی این وسط درست نیست. چرا تهیونگ باید این وقت شب از خونه بره بیرون؟! شاید تو شرکتش براش مشکلی پیش اومده نه؟ هوفففف
ات با کلی سؤال تو ذهنش آخر تصمیم گرفت که بره به همون لوکیشن تا ببینه چه خبره.
بلند شد و حاضر شد. و با هزار بدبختی تونست اون وقت شب یه تاکسی بگیره.
وقتی پیاده شد دید صدای داد و فریاد یه مرد داره میاد. خیلی ترسیده بود ولی امشب بالاخره باید قضیه رو میفهمید.
رفت پشت دیوار قایم شد و با سختی تونست ببینه چه اتفاقی داره میفته.
یه مرد رو به صندلی بسته بودن که سر تا پاش خونی بود.
یه مرد دیگه هم جلوش با کت و شلوار وایساده بود.
ات نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه، یا بهتره بگم نمیخواست باورش کنه.
اون مرد.....
...
که یهو ات گفت
ات : وای... لعنتی.... من لباس راحتی ندارم که.
تهیونگ : خب یکی از لباس های منو بپوش.
ات : هوفففف... ببخشیدا... خیلی حواس پرت شدم باید برای خودم لباس میآوردم.
تهیونگ : یاااا... مثل اینکه یادت رفته الان ما چه نسبتی باهم داریم. عیبی نداره
بیا اینو بپوش. میرم بیرون لباساتو عوض کن که بگيريم بخوابیم من واقعا خسته ام.
ات : باشه.
ات و تهیونگ لباساشون رو عوض کردن و رفتن روی تخت دراز کشیدن. تهیونگ ات رو کشید تو بغلش و در گوشش آروم گفت : شبت بخیر عزیزم
ات هم گفت : شبت خوش.
اما...
این شب قرار نبود به همین زیبایی بگذره.
تهیونگ بعد از اینکه مطمئن شد ات خوابیده، بلند شد و حاضر شد و از خونه رفت بیرون.
ات که داشت خواب هفت پادشاه رو میدید با صدای زنگ تلفنش از خواب پرید.
تا خواست تلفن رو جواب بده قطع شد.
اما در همون حین یه پیام براش اومد.
پیام : اگه میخوای شغل واقعی عشقت رو بفهمی همین الان حاضر شو و بیا به این آدرس.
ات اول فکر کرد این یه شوخیه و مثل پیام های قبلی مسخره بازیه. ولی وقتی جای خالی تهیونگ رو کنار خودش دید بیشتر شک کرد.
ویو ات: حس میکردم یه چی این وسط درست نیست. چرا تهیونگ باید این وقت شب از خونه بره بیرون؟! شاید تو شرکتش براش مشکلی پیش اومده نه؟ هوفففف
ات با کلی سؤال تو ذهنش آخر تصمیم گرفت که بره به همون لوکیشن تا ببینه چه خبره.
بلند شد و حاضر شد. و با هزار بدبختی تونست اون وقت شب یه تاکسی بگیره.
وقتی پیاده شد دید صدای داد و فریاد یه مرد داره میاد. خیلی ترسیده بود ولی امشب بالاخره باید قضیه رو میفهمید.
رفت پشت دیوار قایم شد و با سختی تونست ببینه چه اتفاقی داره میفته.
یه مرد رو به صندلی بسته بودن که سر تا پاش خونی بود.
یه مرد دیگه هم جلوش با کت و شلوار وایساده بود.
ات نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه، یا بهتره بگم نمیخواست باورش کنه.
اون مرد.....
...
۴.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.