پارت 32
پارت 32
#قاتل_من
_راوی_
ساعت ۳شب بود ک مهمونا کم کم داشتن از سالن پذیرای میرفتن...واونایی ک از فامیل کیم و خاندان کیم بودند چون از کشور دیگ (امریکا) اومده بودند امشب و تو عمارت میموندن
ویو/ات
نزدیک ساعت چهار شده بود وکل مهمونا رفته بودند و فامیلای جناب کیم هر کدوم تو اتاقی خوابیده بود...میدونستم فردا کار زیادی دارم...چون خانواده تهیونگ امشب تو عمارت موندن و اگ بخوام از الان شروع نکنم به تمیز کردن تا فردا کارم چند برابر میشع...ونمیرسم همه رو باهم انجام بدم...موهام و بالا بستم زیادی خسته بودم چشماشم از شدت خستگی پف کرده بود...ولی خب نمیتونستم بيخيال شم و بگیرم بخوابم چون دیگ واقعا حوصله داد زدن تهیونگ و نداشتم... از اتاق یواش یواش رفتم بیرون ک مبادا صدای در بیاد و کسی بیدار شع...
به سمت سالن رفتم و نگاهی بهش انداختم مطمئنم اگ الان بخوام دست به کارشم تا فردا صب باید بیدار بمونم عمارت افتضاح کثیف شده بود...از پوست میوه و کیک و شیرینی و لیوان های یک بار مصرف و شيشه های ویسکی و خورده غذا های ک زیر میز افتاده تا کیک ویسکی ک روی مبلا ریخته بودم هوفییی کشیدم..
وبه سمت آشپزخونه رفتم پلاستیک سیاه دسته دار آوردم و شروع کردم به جم کردن آشغال های ریخته شده...اینقد آشغال جم کردم ک نزدیک سع تا پلاستیک شد ک دم در گذاشتم که صب خدمه عمارت اونو بیرون از عمارت بندازن....
خم شدم ک پوشت میوه ها را از زیر مبل بردارم ک حس کردم کسی بالا سرم ایستاده خدایا کی ممکنه باشه تو این نصف شب ؟ من مطمئنم ک جناب تهیونگ خوابن خودم از کنار اتاقش رد شدم...کمی عقب رفتم وبادیدن کوک که چمشاش از شدت مستی قرمز شده بود...حیغی کشیدم...و رو زمین افتادم کوک بالافاصله بعد از اینکه جیغ کشیدم نزدیکم ودستشو روی دهنم گذاشت..
کوک: چرا جیغ میزنی ؟
ا/ت : ببخشید یع دفعه بالا سرم ظاهر شدی ترسیدم ....
کوک: من داشتم از بیرون میومدم ک دیدم هنوز بیداری بگو ببینم چرا هنوز بیداری ساعت و نگاه کردی؟ چرا باید تا دیر وقت بیدار بمونی ؟
ا/ت م...من...داشتم عمارت و تمیز میکردم چون فردا نمیتونم همه ی کارا یهویی انجام بدم..
کوک: پاشو برو بخواب....
ا/ت : ت چرا هنوز بیداری ؟ تو چرا نمیخوابی؟
کوک: سر درد داشتم و حس خواب نیست...
ا/ت :( تو دلش) با این همه مشروبی ک خوردی معلومه سر درد میگیری...پسر به این گنده گی باید یکی بهش یاد بده ک کارش اشتباه؟
کوک: جناب کیم کجان؟ اومدن عمارت ؟
ا/ت : چیی؟ جناب کیم چند ساعتی میشه ک خوابن تنها کسی ک بیداره خودتی...
کوک: خودتم بیداری هااا فقط بع من گیر نده...
ا/ت : من چون کار دارم بیدارم اما ت و چیی؟
من بعد از تموم شدن کارام میخوام تو بهتره بری بخوابی دیگ....
کوک: باشه من برم بخوابم....توهم زیادی بیدار نمون...
ا/ت : چشم...شب خوش
ا/ت : با کوک خیلی احساس راحتی میکنم انگار داداشمه یه جوری میشه گف جایی دادش نداشتم و پر کرده...خیلی دلم میخواد به جای جناب کوک داداش کوک صداش بزنم....چون به عنوان داداش دوسش دارم...
ولی چرا کوک تازه پرسید تهیونگ به عمارت برگشت یا نه؟ مگه باهم دیگه نبودن؟
نکنه بحثی یا اتفاقی بینشون افتاده آخ کوک هیچ وقت جناب کیم و تنها نمیزاره....
#قاتل_من
_راوی_
ساعت ۳شب بود ک مهمونا کم کم داشتن از سالن پذیرای میرفتن...واونایی ک از فامیل کیم و خاندان کیم بودند چون از کشور دیگ (امریکا) اومده بودند امشب و تو عمارت میموندن
ویو/ات
نزدیک ساعت چهار شده بود وکل مهمونا رفته بودند و فامیلای جناب کیم هر کدوم تو اتاقی خوابیده بود...میدونستم فردا کار زیادی دارم...چون خانواده تهیونگ امشب تو عمارت موندن و اگ بخوام از الان شروع نکنم به تمیز کردن تا فردا کارم چند برابر میشع...ونمیرسم همه رو باهم انجام بدم...موهام و بالا بستم زیادی خسته بودم چشماشم از شدت خستگی پف کرده بود...ولی خب نمیتونستم بيخيال شم و بگیرم بخوابم چون دیگ واقعا حوصله داد زدن تهیونگ و نداشتم... از اتاق یواش یواش رفتم بیرون ک مبادا صدای در بیاد و کسی بیدار شع...
به سمت سالن رفتم و نگاهی بهش انداختم مطمئنم اگ الان بخوام دست به کارشم تا فردا صب باید بیدار بمونم عمارت افتضاح کثیف شده بود...از پوست میوه و کیک و شیرینی و لیوان های یک بار مصرف و شيشه های ویسکی و خورده غذا های ک زیر میز افتاده تا کیک ویسکی ک روی مبلا ریخته بودم هوفییی کشیدم..
وبه سمت آشپزخونه رفتم پلاستیک سیاه دسته دار آوردم و شروع کردم به جم کردن آشغال های ریخته شده...اینقد آشغال جم کردم ک نزدیک سع تا پلاستیک شد ک دم در گذاشتم که صب خدمه عمارت اونو بیرون از عمارت بندازن....
خم شدم ک پوشت میوه ها را از زیر مبل بردارم ک حس کردم کسی بالا سرم ایستاده خدایا کی ممکنه باشه تو این نصف شب ؟ من مطمئنم ک جناب تهیونگ خوابن خودم از کنار اتاقش رد شدم...کمی عقب رفتم وبادیدن کوک که چمشاش از شدت مستی قرمز شده بود...حیغی کشیدم...و رو زمین افتادم کوک بالافاصله بعد از اینکه جیغ کشیدم نزدیکم ودستشو روی دهنم گذاشت..
کوک: چرا جیغ میزنی ؟
ا/ت : ببخشید یع دفعه بالا سرم ظاهر شدی ترسیدم ....
کوک: من داشتم از بیرون میومدم ک دیدم هنوز بیداری بگو ببینم چرا هنوز بیداری ساعت و نگاه کردی؟ چرا باید تا دیر وقت بیدار بمونی ؟
ا/ت م...من...داشتم عمارت و تمیز میکردم چون فردا نمیتونم همه ی کارا یهویی انجام بدم..
کوک: پاشو برو بخواب....
ا/ت : ت چرا هنوز بیداری ؟ تو چرا نمیخوابی؟
کوک: سر درد داشتم و حس خواب نیست...
ا/ت :( تو دلش) با این همه مشروبی ک خوردی معلومه سر درد میگیری...پسر به این گنده گی باید یکی بهش یاد بده ک کارش اشتباه؟
کوک: جناب کیم کجان؟ اومدن عمارت ؟
ا/ت : چیی؟ جناب کیم چند ساعتی میشه ک خوابن تنها کسی ک بیداره خودتی...
کوک: خودتم بیداری هااا فقط بع من گیر نده...
ا/ت : من چون کار دارم بیدارم اما ت و چیی؟
من بعد از تموم شدن کارام میخوام تو بهتره بری بخوابی دیگ....
کوک: باشه من برم بخوابم....توهم زیادی بیدار نمون...
ا/ت : چشم...شب خوش
ا/ت : با کوک خیلی احساس راحتی میکنم انگار داداشمه یه جوری میشه گف جایی دادش نداشتم و پر کرده...خیلی دلم میخواد به جای جناب کوک داداش کوک صداش بزنم....چون به عنوان داداش دوسش دارم...
ولی چرا کوک تازه پرسید تهیونگ به عمارت برگشت یا نه؟ مگه باهم دیگه نبودن؟
نکنه بحثی یا اتفاقی بینشون افتاده آخ کوک هیچ وقت جناب کیم و تنها نمیزاره....
۷.۴k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.