دکتر روان پزشک من🍻♥
پارت 34🍷♥
#رضا
وقتی رسیدم ویلا از دیوار رفتم بالا(ماشالله پسرمون از بالا رفتن دیوار خیلی مهارت داره) پریدم پایین پشت بوته ای قایم شدم چند تا بادیگارت بود زنگ زدم پلیس و آدرس اینجا رو دادم خودم رفتم اون بادیگارد ها رو بیهوش کردم رفتم داخل از پله ها رفتم بالا در هر اتاقی باز کردم با فکر اینکه پانیذ باشه در اتاقی قهوای مانند باز کردم پانیذ بیهوش افتاده بود زمین رفتم کنارش بدنش داغ داغ بود خیلی ترسیدم که از دستت اش بدم بغلش کردم ببرمش بیرون که در وا شد و عرفان با چند نفر ریختن تو
عرفان:فک کردی میزارم فرار کنی
رضا:خفه شو عوضی حالش بده
عرفان:نع نه مگر اینکه از جنازه ی من رد شین برین فهمیدین
همینجوری داشتم با عرفان بحث میکردم که صدای آژیر پلیس ها اومد با پوزخنده بهش گفتم
رضا:فعلا که تو باید از جنازه ی من ردی شی
عرفان :کثافت
عرفان با حرص رفت پایین منم رفتم پایین از دری فک کنم مخفی باشه رد شدم رفتم سوار ماشین شدیم پانیذ گذاشتم رو صندلی شاگرد و حرکت کردم سمت بیمارستان بدنش هر لحظه بیشتر داغ میکرد و ترس من بیشتر میشد رسیدیم بیمارستان پانیذ بغل کردم بردم تو
رضا:کسی اینجا نیستتت ( با داد)
پرستار :آقا آروم باشین
پانیذ بردن تو اتاقی داشتن ماینعه اش میکردم با ترس سرمو گرفتم تو دستام و پام و تند تند تکون میدادم دکتر از اتاق اومد بیرون و حمله کردم سمتش
رضا:حالش چطوره
دکتر:خیلی شانس آورده یه حمله عصبی دیده اگه شدید بود میتونست به رگ های بینایش آسیب بزنه مراقبش باشین
رضا :ممنون
دکتر:خواهش میکنم
دکتر رفت منم رفتم اتاق پانیذ نشستم بغلش دستاش گرفتم گرمی بدنش داشت کم میشد سرم گذاشتم رو دستش و خوابم برد....
این پارت هم گذاشتم که از خماری در بیاین. ....😁❤
#رضا
وقتی رسیدم ویلا از دیوار رفتم بالا(ماشالله پسرمون از بالا رفتن دیوار خیلی مهارت داره) پریدم پایین پشت بوته ای قایم شدم چند تا بادیگارت بود زنگ زدم پلیس و آدرس اینجا رو دادم خودم رفتم اون بادیگارد ها رو بیهوش کردم رفتم داخل از پله ها رفتم بالا در هر اتاقی باز کردم با فکر اینکه پانیذ باشه در اتاقی قهوای مانند باز کردم پانیذ بیهوش افتاده بود زمین رفتم کنارش بدنش داغ داغ بود خیلی ترسیدم که از دستت اش بدم بغلش کردم ببرمش بیرون که در وا شد و عرفان با چند نفر ریختن تو
عرفان:فک کردی میزارم فرار کنی
رضا:خفه شو عوضی حالش بده
عرفان:نع نه مگر اینکه از جنازه ی من رد شین برین فهمیدین
همینجوری داشتم با عرفان بحث میکردم که صدای آژیر پلیس ها اومد با پوزخنده بهش گفتم
رضا:فعلا که تو باید از جنازه ی من ردی شی
عرفان :کثافت
عرفان با حرص رفت پایین منم رفتم پایین از دری فک کنم مخفی باشه رد شدم رفتم سوار ماشین شدیم پانیذ گذاشتم رو صندلی شاگرد و حرکت کردم سمت بیمارستان بدنش هر لحظه بیشتر داغ میکرد و ترس من بیشتر میشد رسیدیم بیمارستان پانیذ بغل کردم بردم تو
رضا:کسی اینجا نیستتت ( با داد)
پرستار :آقا آروم باشین
پانیذ بردن تو اتاقی داشتن ماینعه اش میکردم با ترس سرمو گرفتم تو دستام و پام و تند تند تکون میدادم دکتر از اتاق اومد بیرون و حمله کردم سمتش
رضا:حالش چطوره
دکتر:خیلی شانس آورده یه حمله عصبی دیده اگه شدید بود میتونست به رگ های بینایش آسیب بزنه مراقبش باشین
رضا :ممنون
دکتر:خواهش میکنم
دکتر رفت منم رفتم اتاق پانیذ نشستم بغلش دستاش گرفتم گرمی بدنش داشت کم میشد سرم گذاشتم رو دستش و خوابم برد....
این پارت هم گذاشتم که از خماری در بیاین. ....😁❤
۲۶.۸k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.