torture
torture
Part ²⁵
یاد اون موقعی افتادم که نزدیک ترین دوست یا همون خاهر ا/ت،یونا رو آزاد کردم.بهش گفتم که اون قبول کرد بجای تو خودش توی این عمارت بمونه.همون موقعی بود که ا/ت تو کما بود.اونم کل عمارتو گذاشت روی سرش و جیغ و داد کرد که اگه ا/تُ آزاد نکنم هممونو میکشه.منم چاره ای نداشتم پس بهش گفتم اگه بخای با این روال پیش بری ا/تُ میکشم.بهش گفتم اگه نره و بخاد اینکارو بکنه دیگه هیچوقت ا/تُ نمیبینه و اونم با خشم و نفرت و بغض گفت من بیخیال خاهرم نمیشم،یروزی میارم بیرون و در همون حالی که بادیگاردا داشتن میبردنش با گریه داد زد ا/تتت!نجاتت میدم و رفت.
چند باری هم برگشته بود و با اعضای باندشون سعی داشتم به عمارت حمله بکنن اما با اینکه دیگه نتونن ا/تُ ببینن تهدیدشون کرده بودم و گفته بودم که ا/ت دوس داره همینجا بمونه و نمیزارم شما رو ببینه.هر سری یجوری دس به سرشون کرده بودم و این باعث میشد اذیت بشم،ولی یا اینکه میدونستم خودخواهیه دلم نمیخاست ا/ت بره.توی این فکرا بودم که ا/ت با داد صدام زد
-آهاااای،با توعماااا
~عا،بله؟
-سه ساعته دارم صدات میکنم کجایی
و بعد چشم غره ای رفت و دوباره مشغول صبونه خوردن شد
ازین کارش خندم گرفته بود اما خودمو نگه داشتم که نخندم و بعد اینکه دیدم دیگه ا/ت اهمیتی به نگاهای من نمیده پوفی کردم و مشغول صبونه خوردن شدم.بعد از تموم شدن صبونه به ا/ت گفتم بره آماده بشه بریم خرید و بعد از نق نق و اینکه گفت من قهرم و این حرفا تهش قبول کرد و رفت آماده شد.منم منتظر موندم تا ا/نچت آماده بشه و بعد من برم آماده بشم.حدود سی مینی گذشته بود و ا/ت هنوز تو اتاق بودم برای همین از هم طبقه ی پایین صداش کردم
~ا/تتتتت؟!کجا رفتی؟
که اونم متقابلن با صدای بلندی از طبقه ی بالا داد زد
-یکم دیگه صب کن الان میام
(لباس ا/ت اسلاید بعدی)
و الانِ ا/ت شد ده مین و بعد ازون از اتاق خارج شد که محو نگاه کردن بهش شدم.اون واقن داشت منو دیوونه میکرد.آخه چجوری میتونست انقد خوشگل باشه؟
همینطوری بهش خیره شده بودم که گفت
-چت شد؟انقد بد شدم؟!
به خودم اومد و گفتم
~چی؟ینی...عا....من اجازه نمیدم اینجوری بیای خرید
-آخه چرا؟واقن انقد بده؟
~نخیرم،نمیخام مردای دیگه بهت نگاه کنن و تو با این حجم از جذابیت حق نداری از خونه خارج بشی
-مگه من ازت نظر پرسیدم اجازه میده با این لباسا بیام یا نه؟
جا خورده بهش خیره شدم که گفت
~من که لباسامو عوض نمیکنم،توعم زود تر برو آماده شو که بریم
پوفی کردم که از پله ها پایین اومد و گفت سریع باش منتظرم
منم سمت اتاق رفتم و بعد ده مین گه آماده شدم بیرون اومدم.ا/ت به یه گوشه ی دیوار خیره شده بود که با بیرون اومدن من سرشو بالا گرفت و خاست چیزی بگه که . . .
#فیک#بی_تی_اس#خفن#کیوت#آنباکسینگ#موکبانگ#نامجون
Part ²⁵
یاد اون موقعی افتادم که نزدیک ترین دوست یا همون خاهر ا/ت،یونا رو آزاد کردم.بهش گفتم که اون قبول کرد بجای تو خودش توی این عمارت بمونه.همون موقعی بود که ا/ت تو کما بود.اونم کل عمارتو گذاشت روی سرش و جیغ و داد کرد که اگه ا/تُ آزاد نکنم هممونو میکشه.منم چاره ای نداشتم پس بهش گفتم اگه بخای با این روال پیش بری ا/تُ میکشم.بهش گفتم اگه نره و بخاد اینکارو بکنه دیگه هیچوقت ا/تُ نمیبینه و اونم با خشم و نفرت و بغض گفت من بیخیال خاهرم نمیشم،یروزی میارم بیرون و در همون حالی که بادیگاردا داشتن میبردنش با گریه داد زد ا/تتت!نجاتت میدم و رفت.
چند باری هم برگشته بود و با اعضای باندشون سعی داشتم به عمارت حمله بکنن اما با اینکه دیگه نتونن ا/تُ ببینن تهدیدشون کرده بودم و گفته بودم که ا/ت دوس داره همینجا بمونه و نمیزارم شما رو ببینه.هر سری یجوری دس به سرشون کرده بودم و این باعث میشد اذیت بشم،ولی یا اینکه میدونستم خودخواهیه دلم نمیخاست ا/ت بره.توی این فکرا بودم که ا/ت با داد صدام زد
-آهاااای،با توعماااا
~عا،بله؟
-سه ساعته دارم صدات میکنم کجایی
و بعد چشم غره ای رفت و دوباره مشغول صبونه خوردن شد
ازین کارش خندم گرفته بود اما خودمو نگه داشتم که نخندم و بعد اینکه دیدم دیگه ا/ت اهمیتی به نگاهای من نمیده پوفی کردم و مشغول صبونه خوردن شدم.بعد از تموم شدن صبونه به ا/ت گفتم بره آماده بشه بریم خرید و بعد از نق نق و اینکه گفت من قهرم و این حرفا تهش قبول کرد و رفت آماده شد.منم منتظر موندم تا ا/نچت آماده بشه و بعد من برم آماده بشم.حدود سی مینی گذشته بود و ا/ت هنوز تو اتاق بودم برای همین از هم طبقه ی پایین صداش کردم
~ا/تتتتت؟!کجا رفتی؟
که اونم متقابلن با صدای بلندی از طبقه ی بالا داد زد
-یکم دیگه صب کن الان میام
(لباس ا/ت اسلاید بعدی)
و الانِ ا/ت شد ده مین و بعد ازون از اتاق خارج شد که محو نگاه کردن بهش شدم.اون واقن داشت منو دیوونه میکرد.آخه چجوری میتونست انقد خوشگل باشه؟
همینطوری بهش خیره شده بودم که گفت
-چت شد؟انقد بد شدم؟!
به خودم اومد و گفتم
~چی؟ینی...عا....من اجازه نمیدم اینجوری بیای خرید
-آخه چرا؟واقن انقد بده؟
~نخیرم،نمیخام مردای دیگه بهت نگاه کنن و تو با این حجم از جذابیت حق نداری از خونه خارج بشی
-مگه من ازت نظر پرسیدم اجازه میده با این لباسا بیام یا نه؟
جا خورده بهش خیره شدم که گفت
~من که لباسامو عوض نمیکنم،توعم زود تر برو آماده شو که بریم
پوفی کردم که از پله ها پایین اومد و گفت سریع باش منتظرم
منم سمت اتاق رفتم و بعد ده مین گه آماده شدم بیرون اومدم.ا/ت به یه گوشه ی دیوار خیره شده بود که با بیرون اومدن من سرشو بالا گرفت و خاست چیزی بگه که . . .
#فیک#بی_تی_اس#خفن#کیوت#آنباکسینگ#موکبانگ#نامجون
۱۵.۷k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.