تکپارتی کوک(بخش دوم)
_ختم جلسه... مشکلی پیش اومده که باید برم.
همگی در حال پچ پچ کردن بودند: یعنی چی؟ چرا؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟
ویو کوک
رفتم بیرون از اتاق جلسه که دیدم ا.ت نشسته رو زمین و داره گریه میکنه. شبیه برقو باد خودمو رسوندم بهش.
_چاگیا؟ چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
+هق... خسته شدم کوک هق... ما 6 ساله ازدواج کردیم... هق... ولی تو به هیچکس... هق... نگفتی... مگه گناه من برای ازدواج با تنها عشق زندگیم چی بود؟ هق...
_میدونم... اشتباه کردم... ببخشید... اصلا همین جا وایسا.
رفتم وسط سالن و داد زدم که همه اینجا جمع بشن.
_خانوم ها و آقایون...
+چیکار میکنی؟*آب بینیشو بالا میکشه*
_تو کاریت نباشه...
_الان که همتون اینجا جمع شدید، میخوام خبری رو بهتون بدم... من 6 سال پیش، وقتی تازه اینجا رو تأسیس کرده بودم، عاشق دختری شدم که شده بود تمام زندگیم. هر روز به امید اون دختر میخوابیدم، بیدار میشدم، غذا میخوردم، فیلم میدیدم وَ وَ وَ...
اون دختر الان از دست من ناراحته که چرا 6 ساله به هیچکس نگفتم که ازدواج کردم، حالا به نظر شما چیکار کنم؟
+بنظر من نیازی نیست کار خاصی بکنید فقط به همه بگید که چقدر اون دخترو دوست دارید و 6 سال هم هست که باهاش ازدواج کردید آقای جئون.
_عه؟ خب اینکه خیلی راحته.
یکی از کارکنا(زن): با کی ازدواج کردید آقای جئون؟
_سوال خوبیه... من با خانوم کیم ا.ت یا جئون ا.ت ازدواج کردم اونم 6 سال پیش ولی بخاطر حماقتم، این موضوعو به هیچکس نگفتم.
ویو ا.ت
وقتی اون حرفو زد، همه ی نگاه ها برگشت سمت من... سکوت مرگباری بود که کوک این سکوتو شکست.
_منو ببخش ا.ت... من نتونستم تورو خوشحال نگه دارم... به هر حال... الان حق داری هر کاری که دلت میخواد رو انجام بدی. اگه دلت میخواد ولم کن و طلاق بگیر، اگه دلت میخواد بیا و منو بزن و جلوی همه خوار و خفیفم کن، اگرم دلت میخواد، منو ببخش!
+کوک... من... من... متأسفم... خیلی روی این موضوع پا فشاری کردم... تو منو ببخش... به هر حال من تو رو نمیبخشم...
_*تعجب*منو... منو نمیبخشی؟
+*لبخند*نه... تورو نمیبخشم چون کار بدی نکردی که بخوام ببخشمت. اگرم کردی، از چشم من دور مونده. چون من توی 6 سال اخیر، بهترین زندگی ممکنو داشتم.
پایان ویو ا.ت
کوک که حالا اشک توی چشماش حلقه زده بود، اول آروم آروم ولی بعد سریع، به سمت ا.ت قدم برداشت و اونو توی بغلش گرفت. بخاطر اینکه کسی اشکشو نبینه، سرشو داخل گردن ا.ت برد و آروم آروم اشک میریخت... ا.ت که فهمیده بود کوک داره گریه میکنه، دستشو گذاشت پشت سر کوک و سرشو بیشتر به خودش فشار داد. چشماشو بسته بود که یه وقت گریه نکنه... چون تحمل دیدن گریه ی تنها عشق زندگیشو نداشت...
همه ی نگاه ها به اون دو نفر بود. ولی بعدش، همه شروع کردن دست زدن و یجورایی خوشحال بودند... بالاخره، کوک سرشو از توی گردن ا.ت بیرون اورد و دستاشو دور صورت دختر روبروش قاب کرد.
همگی در حال پچ پچ کردن بودند: یعنی چی؟ چرا؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟
ویو کوک
رفتم بیرون از اتاق جلسه که دیدم ا.ت نشسته رو زمین و داره گریه میکنه. شبیه برقو باد خودمو رسوندم بهش.
_چاگیا؟ چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
+هق... خسته شدم کوک هق... ما 6 ساله ازدواج کردیم... هق... ولی تو به هیچکس... هق... نگفتی... مگه گناه من برای ازدواج با تنها عشق زندگیم چی بود؟ هق...
_میدونم... اشتباه کردم... ببخشید... اصلا همین جا وایسا.
رفتم وسط سالن و داد زدم که همه اینجا جمع بشن.
_خانوم ها و آقایون...
+چیکار میکنی؟*آب بینیشو بالا میکشه*
_تو کاریت نباشه...
_الان که همتون اینجا جمع شدید، میخوام خبری رو بهتون بدم... من 6 سال پیش، وقتی تازه اینجا رو تأسیس کرده بودم، عاشق دختری شدم که شده بود تمام زندگیم. هر روز به امید اون دختر میخوابیدم، بیدار میشدم، غذا میخوردم، فیلم میدیدم وَ وَ وَ...
اون دختر الان از دست من ناراحته که چرا 6 ساله به هیچکس نگفتم که ازدواج کردم، حالا به نظر شما چیکار کنم؟
+بنظر من نیازی نیست کار خاصی بکنید فقط به همه بگید که چقدر اون دخترو دوست دارید و 6 سال هم هست که باهاش ازدواج کردید آقای جئون.
_عه؟ خب اینکه خیلی راحته.
یکی از کارکنا(زن): با کی ازدواج کردید آقای جئون؟
_سوال خوبیه... من با خانوم کیم ا.ت یا جئون ا.ت ازدواج کردم اونم 6 سال پیش ولی بخاطر حماقتم، این موضوعو به هیچکس نگفتم.
ویو ا.ت
وقتی اون حرفو زد، همه ی نگاه ها برگشت سمت من... سکوت مرگباری بود که کوک این سکوتو شکست.
_منو ببخش ا.ت... من نتونستم تورو خوشحال نگه دارم... به هر حال... الان حق داری هر کاری که دلت میخواد رو انجام بدی. اگه دلت میخواد ولم کن و طلاق بگیر، اگه دلت میخواد بیا و منو بزن و جلوی همه خوار و خفیفم کن، اگرم دلت میخواد، منو ببخش!
+کوک... من... من... متأسفم... خیلی روی این موضوع پا فشاری کردم... تو منو ببخش... به هر حال من تو رو نمیبخشم...
_*تعجب*منو... منو نمیبخشی؟
+*لبخند*نه... تورو نمیبخشم چون کار بدی نکردی که بخوام ببخشمت. اگرم کردی، از چشم من دور مونده. چون من توی 6 سال اخیر، بهترین زندگی ممکنو داشتم.
پایان ویو ا.ت
کوک که حالا اشک توی چشماش حلقه زده بود، اول آروم آروم ولی بعد سریع، به سمت ا.ت قدم برداشت و اونو توی بغلش گرفت. بخاطر اینکه کسی اشکشو نبینه، سرشو داخل گردن ا.ت برد و آروم آروم اشک میریخت... ا.ت که فهمیده بود کوک داره گریه میکنه، دستشو گذاشت پشت سر کوک و سرشو بیشتر به خودش فشار داد. چشماشو بسته بود که یه وقت گریه نکنه... چون تحمل دیدن گریه ی تنها عشق زندگیشو نداشت...
همه ی نگاه ها به اون دو نفر بود. ولی بعدش، همه شروع کردن دست زدن و یجورایی خوشحال بودند... بالاخره، کوک سرشو از توی گردن ا.ت بیرون اورد و دستاشو دور صورت دختر روبروش قاب کرد.
۶.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.