through his eyes
through his eyes
p9
تهیونگ نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و خودش رو کمی بالا تر کشید. چشم هاش رو روی چشم های جیمین قفل کرد.
" می شه یک چیز دیگه هم بخوام؟"
جیمین گوشه لبش رو گاز گرفت.
"باشه... فقط سخت نباشه..."
تهیونگ سرش رو نزدیک تر برد و لب هاش رو به لاله گوش جیمین چسبوند.
" می شه الان با من عشقبازی کنی؟"
جیمین با شنیدن این حرف سرخ شد و با تعجب چشم هاش رو درشت کرد و به شونه های تهیونگ کمی فشار آورد و اون رو کمی از خودش دور کرد.
"هیا... درمورد دستت جدی بودم!"
تهیونگ لبخندی زد. سرش رو دوباره نزدیک تر برد و کنار گوشش زمزمه کرد.
"نگران اون نباش. اگر باز شد می تونی دوباره برام ببندیش، مگه نه؟"
جیمین یکدفعه شروع به خندیدن کرد. بی پروا و از ته دل می خندید. تهیونگ با تعجب بهش زل زد. جیمین دست هاش رو روی بازو های تهیونگ گذاشت.
"می دونستی که این اولین باری بود که داری یک همچین چیزی بهم می گی؟"
گونه های تهیونگ کمی رنگ گرفت و اخمی کرد.
"حالا چه اهمیتی داره؟"
جیمین خندیدن رو متوقف کرد و با لبخند بزرگش دوباره به تهیونگ خیره شد.
"درسته... اهمیتی نداره. پس بازم رک باش. بهم بگو."
تهیونگ لب هاش رو با زبونش خیس کرد و قاطعانه گفت:
" جیمینا... بهت نیاز دارم..."
جیمین لبخندی زد و بوسه ی سبکی روی لب های تهیونگ گذاشت.
"نمی دونی چقدر دلم برای این حرف تنگ شده بود."
و بوسه عمیق و عاشقانه جدیدی رو شروع کردن. این بار هم قلب های عاشقشون درگیر تالطمی بی نظیر شدن تا احساساتشون رو به هم پیوند بزنن.
جیمین پاهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و تهیونگ به سمت اتاق خوابشون راه افتاد. البته خیلی وقت بود که کسی توش نخوابیده بود. بعد از اون موضوع خیلی کم پیش میومد تهیونگ وارد اون اتاق بشه و با خاطرات جیمینش گریه نکنه. البته همه این ها مال گذشته بود. حالا جیمین درست اونجا بود... کنارش... توی حصار آغوشش... قرار نبود هیچ جایی بره.
شدت بوسه ها هر لحظه بیشتر می شد و جوری هم رو لمس می کردن که انگار هرگز هم رو لمس نکرده بودن. جوری دلتنگ بودن که انگار هزاران سال از هم جدا بودن.
ادامه دارد...
p9
تهیونگ نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و خودش رو کمی بالا تر کشید. چشم هاش رو روی چشم های جیمین قفل کرد.
" می شه یک چیز دیگه هم بخوام؟"
جیمین گوشه لبش رو گاز گرفت.
"باشه... فقط سخت نباشه..."
تهیونگ سرش رو نزدیک تر برد و لب هاش رو به لاله گوش جیمین چسبوند.
" می شه الان با من عشقبازی کنی؟"
جیمین با شنیدن این حرف سرخ شد و با تعجب چشم هاش رو درشت کرد و به شونه های تهیونگ کمی فشار آورد و اون رو کمی از خودش دور کرد.
"هیا... درمورد دستت جدی بودم!"
تهیونگ لبخندی زد. سرش رو دوباره نزدیک تر برد و کنار گوشش زمزمه کرد.
"نگران اون نباش. اگر باز شد می تونی دوباره برام ببندیش، مگه نه؟"
جیمین یکدفعه شروع به خندیدن کرد. بی پروا و از ته دل می خندید. تهیونگ با تعجب بهش زل زد. جیمین دست هاش رو روی بازو های تهیونگ گذاشت.
"می دونستی که این اولین باری بود که داری یک همچین چیزی بهم می گی؟"
گونه های تهیونگ کمی رنگ گرفت و اخمی کرد.
"حالا چه اهمیتی داره؟"
جیمین خندیدن رو متوقف کرد و با لبخند بزرگش دوباره به تهیونگ خیره شد.
"درسته... اهمیتی نداره. پس بازم رک باش. بهم بگو."
تهیونگ لب هاش رو با زبونش خیس کرد و قاطعانه گفت:
" جیمینا... بهت نیاز دارم..."
جیمین لبخندی زد و بوسه ی سبکی روی لب های تهیونگ گذاشت.
"نمی دونی چقدر دلم برای این حرف تنگ شده بود."
و بوسه عمیق و عاشقانه جدیدی رو شروع کردن. این بار هم قلب های عاشقشون درگیر تالطمی بی نظیر شدن تا احساساتشون رو به هم پیوند بزنن.
جیمین پاهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و تهیونگ به سمت اتاق خوابشون راه افتاد. البته خیلی وقت بود که کسی توش نخوابیده بود. بعد از اون موضوع خیلی کم پیش میومد تهیونگ وارد اون اتاق بشه و با خاطرات جیمینش گریه نکنه. البته همه این ها مال گذشته بود. حالا جیمین درست اونجا بود... کنارش... توی حصار آغوشش... قرار نبود هیچ جایی بره.
شدت بوسه ها هر لحظه بیشتر می شد و جوری هم رو لمس می کردن که انگار هرگز هم رو لمس نکرده بودن. جوری دلتنگ بودن که انگار هزاران سال از هم جدا بودن.
ادامه دارد...
۱۹.۰k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.