رمان Black & White پارت 39
یه دوش ۵ دقیقه اس گرفتم بعد از اتاق در اومدم و رفتم اتاق سانا در رو که وقتی باز کردم دیدم سانا داره انگار دنبال یه چیزی میگرده گفتم دنبال چی میگردی گفت اول صبح بخیر بعد گفت هیچی بابا دارم دنبال شونم میگردم نمیدونم کجا گذاشتم رفتم منم دنبالش گشتم گفتم تو کشو هات نذاشتی گفتم فک نکنم داشتم اولین کشو رو وقتی باز کردم دیدم شونش اونجا هس گفتم ایناهاش اینجا هس گفت اع الان یادم اومد گذاشته بودم اونجا😁بعد با لبخند و همچنین خنده گفتم بیا داشت موهاشو شونه میزد بعد گفت حله بریم رفتیم پایین رفتیم نشستیم گفتم شوگا و یونا کجا هس گفتم نمیدونم شاید خواب باشن گفتم نه شوگا همیشه زود بیدار میشه حتما رفته کار داره یونا هم حتما خوابیده بعد گفتم ولش کن صبحانه تو بخور میریم یه جایی گفت کجا گفتم سوپرایز هس بعد گفت باشه از زبان سانا نمیدونم کجا میبرد خیلی کنجکاو بودم زود زود داشتم صبحانم رو میخوردم بعد تموم شدن گفتم من میرم حاظر بشم رفتم اتاقم و لباس هام رو پوشیدم ر رفتم پیش تهیونگ گفتم من حاظرم از زبان تهیونگ میخواستم سانا رو ببرم شهر بازی کمی بعد اومد کنارم گفت من حاظر گفتم باشه پس بریم رفتیم ماشین نشستیم بعد سانا گفت میشه پنجره هارو باز کنی امروز هوا عالی هس لبخند زدم گفتم باشه بعد پنجره هارو باز کردم و بعد گفت میشه ضبط رو هم باز کنم گفتم باشه ضبط رو باز کرد داشت اهنگ هارو هی رد میکرد بعد تو یه اهنگ وایساد داد زد اع اهنگ مورد علاقم از حرفش خندم گرفت داشت با اهنگ میرقصید خیلی کیوت بود منم داشتم بهش فقط میخندیدم از زبان یونا با درد کمرم بیدار شدم نگاه کردم دیدم کنار پنجره خوابم برده منم کمرم بد افتاده و درد میکرد بلند شدم خمیازه کشیدم دیدم کمی پام درست شده بود درو نمیکرد رفتم wcصورتم رو شستم تو اتاق حوصلم سر رفته بود رفتم پایین دیدم هیچ کس نیس رفتم اتاق سانا دیدم اتاقش نیس رفتم پایین و حیاط رفتم رفتم جاه همیشگیم دراز کشیدم حوصلم سر رفته بود بعد ۱۵ دقیقه پاشدم رفتم دوباره خونه انگار فقط من بودم تو خونه و خدمتکار ها و بادیگارد ها به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۲ بود اصلا هم گشنم نبود رفتم بالا کنار اتاق شوگا وایساد با خودم گفتم برم ببینم اونجا هس بعد بیخیال شدم گفتم حتما دوباره سرم غر میزنه بیخیال شدم رفتم اتاقم چون کار نداشتم رو تختم دراز کشیدم و خوابیدم از زبان تهیونگ وقتی رسیدیم سانا با تعجب برگشت گفت چرا اومدیم اینجا گفتم خواستم سوپرایزت کنم و اوردمت شهر بازی داشت از خوشحالی بالا پایین میپرید خندیدم گفتم بسه دیگه بیا بریم رفتیم داشتیم میرفتیم که سانا کنار مغازه لواشک وایساد گفتم چیشد گفتم ام میشه لواشک بخریم گفتم انگار تو هم عاشق لواشکی چشمک زد...
۵۴.۱k
۱۹ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.