فیک《زندگی جدید با تو》p3
تهیونگ: بار آخرت باشه دفعه بعد ببخشید درکار نیست
و رفت وادِ چش بود این گِگگگگگگ
ببخشید آجوما کجاست
(اِهِمم راستی علامت تهیونگ_ و آجوما*)
*: خودمم
+:برای استخدام اومدم
*:تو همونی هستی که زنگ زدی (یه جوری میگه انگار مسخره میکنه)
+:بله(ناراحت)
*:خیلی خوب این لباسو بگیر امروز امتحانی کار کن ببینم چی میشه ساعت کاریت هم تا ۱۱ شب هست اگر استخدام شدی که ساعت هفت تا ۱۱
+:چهخبره مگه برده گیر اوردین (توی ذهنش میگه اینارو)
باشه
*:اول برو کف عمارتو تمیز کن بعد ظرفارو بشور بقیه رو هم بعدن میگم و رفت
خب لباسامو پوشیدم و رفتم عمارت تمیز کنم این که خیلی بزرگه تنهایی نمیشه😣
(ساعت ۱۲ظهر)
هقق این تازه روز اول بود عمارت تمیزکردم که آجوما صدام کرد نمیدونم چرا ولی توی فیلم هایی که می دیدم
آجوما ها مهربونن ولی خوب این نه،اینم از شانس ما
+:بله
*:کارت تموم شد
+:بله
*:بیا قهوه ارباب و ببر براش
+: ارباب؟
*:(عصبانی)فکر کردی این خونه بی صاحابه
+:باشه چرا عصبانی میشید
*:زودباش و رفت
اوفف زنیکه ی بی عصاب فکر کرده چه خریه
قهوه رو بردم طِبقِ گفته های آجوما یه در مشکی پیدا کردم در زدم
_:بله
+:قهوه تون رو آوردم
_:بیا تو
+:چه اتاق دارکی داره قهوش رو گزاشتم رو میزش خدایی چه پسر کراشی یا خدا این همون نیست که خوردم بهش
_:اِهِم دید زدنت تموم شد (سرد و خشن)
+:ببخشید...
_:ارباب
+:بله؟
_:خدمتکار جدیدی(همه ی حرف هاشو خیلی سرد میگه)
+:بله ی...ی..یعنی نه اجوما گفتن امروز امتحانی کار کنم
_:درهر صورت باید بهم بگی ارباب
+:چشم
_:.....
+: ارباب
_:میتونی بری
خواستم از در برم بیرون که یهو گفت
_:وایسا...
+:وای خدا قلبم داره میاد تو دهنم(توی ذهنش میگه)
_:دختره ی ه.*...ر.*...ز.*...ه این چیه توی قهوه
+:چ...چ...چی....
🖤
و رفت وادِ چش بود این گِگگگگگگ
ببخشید آجوما کجاست
(اِهِمم راستی علامت تهیونگ_ و آجوما*)
*: خودمم
+:برای استخدام اومدم
*:تو همونی هستی که زنگ زدی (یه جوری میگه انگار مسخره میکنه)
+:بله(ناراحت)
*:خیلی خوب این لباسو بگیر امروز امتحانی کار کن ببینم چی میشه ساعت کاریت هم تا ۱۱ شب هست اگر استخدام شدی که ساعت هفت تا ۱۱
+:چهخبره مگه برده گیر اوردین (توی ذهنش میگه اینارو)
باشه
*:اول برو کف عمارتو تمیز کن بعد ظرفارو بشور بقیه رو هم بعدن میگم و رفت
خب لباسامو پوشیدم و رفتم عمارت تمیز کنم این که خیلی بزرگه تنهایی نمیشه😣
(ساعت ۱۲ظهر)
هقق این تازه روز اول بود عمارت تمیزکردم که آجوما صدام کرد نمیدونم چرا ولی توی فیلم هایی که می دیدم
آجوما ها مهربونن ولی خوب این نه،اینم از شانس ما
+:بله
*:کارت تموم شد
+:بله
*:بیا قهوه ارباب و ببر براش
+: ارباب؟
*:(عصبانی)فکر کردی این خونه بی صاحابه
+:باشه چرا عصبانی میشید
*:زودباش و رفت
اوفف زنیکه ی بی عصاب فکر کرده چه خریه
قهوه رو بردم طِبقِ گفته های آجوما یه در مشکی پیدا کردم در زدم
_:بله
+:قهوه تون رو آوردم
_:بیا تو
+:چه اتاق دارکی داره قهوش رو گزاشتم رو میزش خدایی چه پسر کراشی یا خدا این همون نیست که خوردم بهش
_:اِهِم دید زدنت تموم شد (سرد و خشن)
+:ببخشید...
_:ارباب
+:بله؟
_:خدمتکار جدیدی(همه ی حرف هاشو خیلی سرد میگه)
+:بله ی...ی..یعنی نه اجوما گفتن امروز امتحانی کار کنم
_:درهر صورت باید بهم بگی ارباب
+:چشم
_:.....
+: ارباب
_:میتونی بری
خواستم از در برم بیرون که یهو گفت
_:وایسا...
+:وای خدا قلبم داره میاد تو دهنم(توی ذهنش میگه)
_:دختره ی ه.*...ر.*...ز.*...ه این چیه توی قهوه
+:چ...چ...چی....
🖤
۵.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.