گس لایتر/پارت ۶۶
آبا گفت: اون داره به رابطه ی صمیمانه ی من با دخترام حسودی میکنه
نابی: واقعا ممنون! من حسودم؟
بایول: نه اومای زیبای من... میدونین که آبا شوخ طبعه... شما بهترینی... افتخار بدین و به جمع ما اضافه بشین
نابی: با کمال میل...
اوما اومد و پیش ما نشست... با دیدن بایول گفت: دخترم... چرا احساس میکنم کمی رنگت پریده؟ بی حالی؟
بایول: نه اوما... خیلیم خوبم
داجونگ: آه نابی... اگه اومدی از بایول کوچولوی من ایراد بگیری برو
نابی: مشکلی نیست... تو این حس مادرانه رو درک نمیکنی!
از زبان بایول:
آبا شوخیش گرفته بود... سر به سر اوما میذاشت... مدتها بود اینطوری چهار نفری دور هم جمع نشده بودیم و نخندیده بودیم...
امیدوارم حس اوما حاملگی منو لو نده تا زمانیکه جونگکوک برمیگرده... چون میخوام غافلگیرشون کنم... این اولین نوه ی خانواده ی ایم و جئون خواهد بود... باید متفاوت اعلام بشه...
روز بعد...
از زبان جونگکوک:
به همراه بورام و سه نفری که از طرف شرکت همراه من بودن به شرکت مدنظرمون رفتیم تا رییسش رو ملاقات کنیم... در موردشون خیلی تحقیق کردم... متوجه شدم که بسیار سر سخت هستن و شرکای تجاری خودشونو با نهایت وسواس انتخاب میکنن...
از زبان بورام:
وارد شرکت که شدیم از منشیش خواستیم که با رییسشون ملاقات کنیم... گفت توی جلسس و ما باید صبر کنیم... جونگکوک هم قبول کرد...
صبر کردیم... چیزی حدود یک ساعت منتظر موندیم... جونگکوک درخواست کرد که مجدد رسیدگی بشه... برای همین منشی وارد اتاق رییسش شد... بعد از لحظاتی برگشت و گفت: متاسفانه رییس میگن امروز فرصتی برای ملاقات با شما رو ندارن
بورام: بهشون گفتین که ما از طرف کدوم شرکت اومدیم؟
-البته... ولی گفتن فرصت ندارن
بورام: خب ما الان میریم و فردا دوباره میایم
-عذر میخوام ولی فک نمیکنم اومدنتون فایده ای داشته باشه... چون ما بارها با شرکت شما مذاکره کردیم... و به نتیجه نرسیدیم... وقت با ارزش خودتونو تلف نکنین!...
میخواستم بهش جواب بدم که جونگکوک دستشو جلوم گرفت و بهم فهموند که چیزی نگم... بعدشم برگشت و بی هیج حرفی به سمت در خروجی رفت... ما هم دنبالش رفتیم...
از زبان جونگکوک:
انتظار چنین رفتاری رو داشتم... گرچه همراهانم کمی خاطرشون مکدر شد ولی برای من اهمیتی نداشت چون از قبل پیش بینی کرده بودم... وقتی به هتل برگشتیم و به سمت اتاقامون رفتیم بورام گفت: چرا نذاشتی مجبورش کنم با رییسش ملاقات کنیم؟ اگر میذاشتی این کارو میکردم
جونگکوک: عجول نباش... بلاخره میذارن
بورام: چی تو سرت میگذره؟
جونگکوک: پیچیده نیست... فقط ناامید نمیشم
بورام: هه... انتظار داری باور کنم پیچیده نیستی؟
جونگکوک: میل خودته
بورام: جونگکوک شی... انقد مرموز رفتار نکن... بیشتر عاشقت میشم...
لبخندی نثارش کردم و به سمت اتاقم رفتم...
نابی: واقعا ممنون! من حسودم؟
بایول: نه اومای زیبای من... میدونین که آبا شوخ طبعه... شما بهترینی... افتخار بدین و به جمع ما اضافه بشین
نابی: با کمال میل...
اوما اومد و پیش ما نشست... با دیدن بایول گفت: دخترم... چرا احساس میکنم کمی رنگت پریده؟ بی حالی؟
بایول: نه اوما... خیلیم خوبم
داجونگ: آه نابی... اگه اومدی از بایول کوچولوی من ایراد بگیری برو
نابی: مشکلی نیست... تو این حس مادرانه رو درک نمیکنی!
از زبان بایول:
آبا شوخیش گرفته بود... سر به سر اوما میذاشت... مدتها بود اینطوری چهار نفری دور هم جمع نشده بودیم و نخندیده بودیم...
امیدوارم حس اوما حاملگی منو لو نده تا زمانیکه جونگکوک برمیگرده... چون میخوام غافلگیرشون کنم... این اولین نوه ی خانواده ی ایم و جئون خواهد بود... باید متفاوت اعلام بشه...
روز بعد...
از زبان جونگکوک:
به همراه بورام و سه نفری که از طرف شرکت همراه من بودن به شرکت مدنظرمون رفتیم تا رییسش رو ملاقات کنیم... در موردشون خیلی تحقیق کردم... متوجه شدم که بسیار سر سخت هستن و شرکای تجاری خودشونو با نهایت وسواس انتخاب میکنن...
از زبان بورام:
وارد شرکت که شدیم از منشیش خواستیم که با رییسشون ملاقات کنیم... گفت توی جلسس و ما باید صبر کنیم... جونگکوک هم قبول کرد...
صبر کردیم... چیزی حدود یک ساعت منتظر موندیم... جونگکوک درخواست کرد که مجدد رسیدگی بشه... برای همین منشی وارد اتاق رییسش شد... بعد از لحظاتی برگشت و گفت: متاسفانه رییس میگن امروز فرصتی برای ملاقات با شما رو ندارن
بورام: بهشون گفتین که ما از طرف کدوم شرکت اومدیم؟
-البته... ولی گفتن فرصت ندارن
بورام: خب ما الان میریم و فردا دوباره میایم
-عذر میخوام ولی فک نمیکنم اومدنتون فایده ای داشته باشه... چون ما بارها با شرکت شما مذاکره کردیم... و به نتیجه نرسیدیم... وقت با ارزش خودتونو تلف نکنین!...
میخواستم بهش جواب بدم که جونگکوک دستشو جلوم گرفت و بهم فهموند که چیزی نگم... بعدشم برگشت و بی هیج حرفی به سمت در خروجی رفت... ما هم دنبالش رفتیم...
از زبان جونگکوک:
انتظار چنین رفتاری رو داشتم... گرچه همراهانم کمی خاطرشون مکدر شد ولی برای من اهمیتی نداشت چون از قبل پیش بینی کرده بودم... وقتی به هتل برگشتیم و به سمت اتاقامون رفتیم بورام گفت: چرا نذاشتی مجبورش کنم با رییسش ملاقات کنیم؟ اگر میذاشتی این کارو میکردم
جونگکوک: عجول نباش... بلاخره میذارن
بورام: چی تو سرت میگذره؟
جونگکوک: پیچیده نیست... فقط ناامید نمیشم
بورام: هه... انتظار داری باور کنم پیچیده نیستی؟
جونگکوک: میل خودته
بورام: جونگکوک شی... انقد مرموز رفتار نکن... بیشتر عاشقت میشم...
لبخندی نثارش کردم و به سمت اتاقم رفتم...
۲۶.۰k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.