part: 58
ولی بقیه چی میشن اصن عرضه اون کارو دارم اگه میخواستم میتونستم ازین ساختمون خودمو بندازم پایین چون طبقه اخر بودو ارتفاعش خیلی زیاد بود قطعا میمردم ولی یچیزی اجازه اون کارو بهم نمیداد همونجا داخل بالکن رو زمین سرد نشستمو پاهامو بغل کردم و زل زدم به ماه نگاه کردن به ماه حس اینو بهم میداد که دارم مینوو رو تماشا میکنم همینطورکه پاهامو بغل کرده بودم سرمو به دیوار تکیه دادم تا دید بهتری به ماه داشته باشم
***
واسه تشیح جنازه مینوو باید میرفتیم چون مراسم خصوصی بود همه کسی اجازه نداشت که بیاد وقتی سومین خواهر مینوو رو دیدم که با لباس مشکی بعنوان صاحب عزا وایساده بود قلبم ریش ریش شد قرار بود یبارم سومین رو با خودمون ببریم بوسان ولی نشد
عکس مینوو رو که دیدم قاب شده بود و دور و برش کلی گل بود باعث گریم شد اخه چطور چطور این اتفاق افتاد ما تا چن روز پیش داشتیم چه برنامه هایی میریختیم ولی الان الان دیگه خودش نیس مینوو نیس
بعد اینکه رفتم جایی که روبه روی عکس بودو باید تعظیم میکردیم تعظیم کردم انقد گریم شدیدتر شد نتونستم سرمو بلند کنم حالم بدتر شد که یکی بلندم کردو بلافاصله بغلم کرد این بغلو خوب میشناختم اونوو بود از امریکا برگشته بود
دستشو نوازش وار رو موهام کشید و گف
_گریه نکن مینوو ناراحت میشه(گریه)
ولی جوابی بهش ندادم و فقط، گریه میکردم
اونوو: هی هانی میدونی مینوو خوشش نمیومد که ما گریه کنیم پس دیگه اروم باش(گریه)
درست میگف از گریه کردنمون خوشش نمیوومد و میگفت همیشه باید شاد باشیم
هانا: دلم براش تنگ شده (گریه)
اونوو: منم منم ولی دیگه پیشمون نیس(گریه)
از بغلش اومدم بیرون با شصتش اشکامو پاک کرد
رفتم پیش سومین و بغلش کردم خیلی محکم بغلم کرده بودو داشت گریه میکرد منم برا اینکه ارومش کنم گفتم
_مینوو دوس ندارع که ببینه خواهر کوچولوش اینجوری گریه میکنه(بغض)
***
واسه تشیح جنازه مینوو باید میرفتیم چون مراسم خصوصی بود همه کسی اجازه نداشت که بیاد وقتی سومین خواهر مینوو رو دیدم که با لباس مشکی بعنوان صاحب عزا وایساده بود قلبم ریش ریش شد قرار بود یبارم سومین رو با خودمون ببریم بوسان ولی نشد
عکس مینوو رو که دیدم قاب شده بود و دور و برش کلی گل بود باعث گریم شد اخه چطور چطور این اتفاق افتاد ما تا چن روز پیش داشتیم چه برنامه هایی میریختیم ولی الان الان دیگه خودش نیس مینوو نیس
بعد اینکه رفتم جایی که روبه روی عکس بودو باید تعظیم میکردیم تعظیم کردم انقد گریم شدیدتر شد نتونستم سرمو بلند کنم حالم بدتر شد که یکی بلندم کردو بلافاصله بغلم کرد این بغلو خوب میشناختم اونوو بود از امریکا برگشته بود
دستشو نوازش وار رو موهام کشید و گف
_گریه نکن مینوو ناراحت میشه(گریه)
ولی جوابی بهش ندادم و فقط، گریه میکردم
اونوو: هی هانی میدونی مینوو خوشش نمیومد که ما گریه کنیم پس دیگه اروم باش(گریه)
درست میگف از گریه کردنمون خوشش نمیوومد و میگفت همیشه باید شاد باشیم
هانا: دلم براش تنگ شده (گریه)
اونوو: منم منم ولی دیگه پیشمون نیس(گریه)
از بغلش اومدم بیرون با شصتش اشکامو پاک کرد
رفتم پیش سومین و بغلش کردم خیلی محکم بغلم کرده بودو داشت گریه میکرد منم برا اینکه ارومش کنم گفتم
_مینوو دوس ندارع که ببینه خواهر کوچولوش اینجوری گریه میکنه(بغض)
۹.۰k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.