P²
P²
خواست جوابی بده که در باز شد و پسری با سر و صورت خونی وارد شد
جایون جیغی کشید و به سمت پسرش رفت و خواست به صورتش دست بزنه که با صدای گرفته ی پسر متوقف شد:
×ب...به من دست نزن..نمیخوام دستای کثیفت بهم بخوره!
+عزیزم چی میگی؟من مامانتم چی داری میگی چیشده
_بلاخره اومدی جناب!
×و همینطور تو،نزدیکم نمیشید
_مین هو چیشده؟
مین هو خنده ای کرد و گفت :
×داری میپرسی چیشده؟بپرس پرسیدن خوبه ولی از من نخواه جواب بدم،چون خودتون بهتر از من جواب رو میدونید
جایون نزدیک پسر شد و به خاطر اختلاف قدیشون به سختی بغلش کرد:
+عزیزم چیشده،مست کردی؟
پسر مادرش رو پرت کرد روی زمین و با لبخند گفت:
×اتفاقا الان هوشیار تر از قبلم،بزارین براتون یه داستانی تعریف کنم
یه روز توی یه پرورشگاه یه زن و یه مرد میان و نوزادی رو به فرزندی قبول میکنن،میارنش و بزرگش میکنن و ترجیح میدن چیزی بهش نگن تا از گذشته ی لعنتیش هیچی ندونه،خوب میگذره و میگذره تا اینکه پسر ۱۹ سالش میشه،اون یه شب به یه پارتی دعوت میشه و وقتی تو راهه یه شماره ی ناشناس بهش زنگ میزنه و ازش میخواد به جایی بره
وقتی پسر میره اونجا حسابی کتک میخوره اخرم از یه پیرمرد حال بهم زن و مزخرف میشنوه که مادرش نمیتونسته بچه دار بشه و از پرورشگاه میارنش...
پسر با اشک و بغض داد زد :
×چتون میشد اگه همون اول بهم میگفتید؟چی میشد اگه بهم میگفتید پدر و مادر واقعیم نیستین؟چرا باید از یه مرد غریبه اینو بشنوم؟
تهیونگ و جایون به هم نگاه کردن،جایون با گریه از زمین بلند شد و نزدیک پسر شد:
+مین..هو
×ساکت شووو"داد"منو صدا نزن ،این اسم لعنتیو صدا نزن نمیخوام چیزی ازتون بشنوم نمیخوام عوضیا ،حالم ازتون بهم میخوره
خواست جوابی بده که در باز شد و پسری با سر و صورت خونی وارد شد
جایون جیغی کشید و به سمت پسرش رفت و خواست به صورتش دست بزنه که با صدای گرفته ی پسر متوقف شد:
×ب...به من دست نزن..نمیخوام دستای کثیفت بهم بخوره!
+عزیزم چی میگی؟من مامانتم چی داری میگی چیشده
_بلاخره اومدی جناب!
×و همینطور تو،نزدیکم نمیشید
_مین هو چیشده؟
مین هو خنده ای کرد و گفت :
×داری میپرسی چیشده؟بپرس پرسیدن خوبه ولی از من نخواه جواب بدم،چون خودتون بهتر از من جواب رو میدونید
جایون نزدیک پسر شد و به خاطر اختلاف قدیشون به سختی بغلش کرد:
+عزیزم چیشده،مست کردی؟
پسر مادرش رو پرت کرد روی زمین و با لبخند گفت:
×اتفاقا الان هوشیار تر از قبلم،بزارین براتون یه داستانی تعریف کنم
یه روز توی یه پرورشگاه یه زن و یه مرد میان و نوزادی رو به فرزندی قبول میکنن،میارنش و بزرگش میکنن و ترجیح میدن چیزی بهش نگن تا از گذشته ی لعنتیش هیچی ندونه،خوب میگذره و میگذره تا اینکه پسر ۱۹ سالش میشه،اون یه شب به یه پارتی دعوت میشه و وقتی تو راهه یه شماره ی ناشناس بهش زنگ میزنه و ازش میخواد به جایی بره
وقتی پسر میره اونجا حسابی کتک میخوره اخرم از یه پیرمرد حال بهم زن و مزخرف میشنوه که مادرش نمیتونسته بچه دار بشه و از پرورشگاه میارنش...
پسر با اشک و بغض داد زد :
×چتون میشد اگه همون اول بهم میگفتید؟چی میشد اگه بهم میگفتید پدر و مادر واقعیم نیستین؟چرا باید از یه مرد غریبه اینو بشنوم؟
تهیونگ و جایون به هم نگاه کردن،جایون با گریه از زمین بلند شد و نزدیک پسر شد:
+مین..هو
×ساکت شووو"داد"منو صدا نزن ،این اسم لعنتیو صدا نزن نمیخوام چیزی ازتون بشنوم نمیخوام عوضیا ،حالم ازتون بهم میخوره
۲.۷k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.