پارت هشتم.
پارت هشتم.
اون سو: ماماننننن، من برگشتممم.....
چی شد دخترم، دفترت رو گرفتی؟
اون سو: اره مامان، ایناش.....
اون سو: مامان من شاید این روزا دیرتر بیام خونه......
چرا دخترم؟
اون سو: خب یه کار پیدا کردم....
چه کاری....؟
اون سو: امم خب خودتون میفهمید.......
فردا صبح: اون سو: با صدای الارم بیدار شدم.... سریع صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم........ یه پیامک اومد به گوشیم..... تهیونگ بود....
تهیونگ: سلام خوبی... صبحت بخیر.... به این ادرسی که میفرستم بیا، اونجا کارمون رو شروع میکنیم.....
اون سو: جوابش دادم: سلام صبح توعم بخیر.... باشه، تا یه ساعت دیگه اونجام......
اون سو: مامان جان، من میرم بیرون.... شاید کمی دیر برگردم، پس لطفا نگران نشو........ خدافظ.
باشه دخترم، مراقب خودت باش.... خدانگهدار......
اون سو: اقا میتونید به این ادرس برید؟....
راننده: بله... الان میرسونمتون به دریا.....
اون سو: چ چی... این ادرس میره به دریا؟
راننده: بله درسته.....
اون سو: از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم، خییییلی خوشحال بودم.... خیلی وقت بود که نیومده بودم دریا......
تهیونگ: حتما وقتی بیاد خیلی خوشحال میشه........ من یه خونه کوچولو کنار دریا درست کردم..... اونجا تو اون خونه کار میکنیم........ حتما خیلی خوشحال میشه......
نیم ساعت بعد: اون سو: خیلی ممنون... بفرمایید اینم پولش....
راننده: ممنون، قابلتون رو نداش....
اون سو: ممنون... خدافظتون......
اون سو: نگاهی به دریا انداختم...... دقیقا همین لحظه بهترین حس دنیا بود.... قشنگ ترین و ارامش ترین حس...... صدای دریا، شن و ماسه ها..... اخ که چقدرررر ارامش بخش بود..... ادمو دیوونه میکرد.......... کفشامو دراوردم و پامو گذاشتم رو ماسه های نرم که چندین بار اب دریا روش خورده و حلزون های کوچولو که ازش عبور کردن...... حس خیلی خوبی بود..........
تهیونگ: به به... سلامممم خوبی.....
اون سو: با صدای تهیونگ به خودم اومدم..... اوه سلام..... مگه میشه خوب نباشم، الان بهترین حس رو دارم....... خیلی خوبههههههه.........
اون سو: ماماننننن، من برگشتممم.....
چی شد دخترم، دفترت رو گرفتی؟
اون سو: اره مامان، ایناش.....
اون سو: مامان من شاید این روزا دیرتر بیام خونه......
چرا دخترم؟
اون سو: خب یه کار پیدا کردم....
چه کاری....؟
اون سو: امم خب خودتون میفهمید.......
فردا صبح: اون سو: با صدای الارم بیدار شدم.... سریع صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم........ یه پیامک اومد به گوشیم..... تهیونگ بود....
تهیونگ: سلام خوبی... صبحت بخیر.... به این ادرسی که میفرستم بیا، اونجا کارمون رو شروع میکنیم.....
اون سو: جوابش دادم: سلام صبح توعم بخیر.... باشه، تا یه ساعت دیگه اونجام......
اون سو: مامان جان، من میرم بیرون.... شاید کمی دیر برگردم، پس لطفا نگران نشو........ خدافظ.
باشه دخترم، مراقب خودت باش.... خدانگهدار......
اون سو: اقا میتونید به این ادرس برید؟....
راننده: بله... الان میرسونمتون به دریا.....
اون سو: چ چی... این ادرس میره به دریا؟
راننده: بله درسته.....
اون سو: از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم، خییییلی خوشحال بودم.... خیلی وقت بود که نیومده بودم دریا......
تهیونگ: حتما وقتی بیاد خیلی خوشحال میشه........ من یه خونه کوچولو کنار دریا درست کردم..... اونجا تو اون خونه کار میکنیم........ حتما خیلی خوشحال میشه......
نیم ساعت بعد: اون سو: خیلی ممنون... بفرمایید اینم پولش....
راننده: ممنون، قابلتون رو نداش....
اون سو: ممنون... خدافظتون......
اون سو: نگاهی به دریا انداختم...... دقیقا همین لحظه بهترین حس دنیا بود.... قشنگ ترین و ارامش ترین حس...... صدای دریا، شن و ماسه ها..... اخ که چقدرررر ارامش بخش بود..... ادمو دیوونه میکرد.......... کفشامو دراوردم و پامو گذاشتم رو ماسه های نرم که چندین بار اب دریا روش خورده و حلزون های کوچولو که ازش عبور کردن...... حس خیلی خوبی بود..........
تهیونگ: به به... سلامممم خوبی.....
اون سو: با صدای تهیونگ به خودم اومدم..... اوه سلام..... مگه میشه خوب نباشم، الان بهترین حس رو دارم....... خیلی خوبههههههه.........
۳۹.۷k
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.