*پارت دهم*
&آییییش...شما دوتا..هنوزم مثل بچگی هاتون سر به
هوایین...خواهرت کم بود، تو هم اضافه شدی...
=ببخشید هاملونی...
&آیگوووووو...اشکال نداره پسرم...بیا بشین بزار یه دل سیر نگات کنم .دلم برات تنگ شده بود.
با دهن باز بهشون نگاه میکردم...من...ملکه این کشور...اگه
یه کار نادرست انجام میدم، تا ساعت ها باید نصیحت بشنوم، بعد این...زبونم ازین همه فرق گذاشتن قاصره...
با استخدام شدن برادرم تو قسمت مشاورین و حضور مداومش کنارم، تحمل جو قصر، برام آسون تر شده .حرفای بانو هان و جین، باعث شد تا سعی کنم دید جدیدی به زندگیم داشته باشم.
میتونم بگم حسم از تنفر نسبت به پادشاه، به احساس خاصی
نداشتن، تبدیل شده که بقول بانو هان، همینم غنیمته....
مشغول قدم زدن تو محوطه بودم که با شنیدن التماس های کسی، متوقف شدم.
+بانو هان؟؟ این صدای چیه؟؟؟؟
&بنظر میاد کسی داره ناله و التماس میکنه.
+بریم ببینم چخربه.
&نه..بانوی من..شاید نباید برین...یااااا...ملکه ی من..کجا میرین؟؟؟ صبر کنین..
بی توجه به بانو هان و ندیمه ها، دامنم رو بالاگرفتم و به سرعت، خودم رو به منبع صدا رسوندم .با دیدن صحنه رو به
رو، نفس تو سینم، حبس شد...!
کنار در وسط حیاط قصر اصلی، نزدیک پله ها، دو تا رعیت روی زمین افتاده بودن و درحال التماس برای زنده موندن،
عالیجناب هم، با یه شمشیر خونی و چشامی غرق در خشم و لذت، به صحنه جلوشون، نگاه میکردن.
پشت سر ایشونم، محافظ و پیشکارشون، ایستاده بودن و در سکوت، نظاره گر ماجرا بودن...!!
با شنیدن صحبتاشون و پی بردن به اصل ماجرا،به محض بالا رفتن شمشیر پادشاه، خودم رو به عالیجناب رسوندم و بعد از
ایستادن جلوشون و باز کردن دستام به دو طرف، گفتم:
+خواهش میکنم سرورم...اونا رو به من ببخشین..
_تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن ملکه. برو کنار..
+نه..نمیزارم دستتون به خونشون آلوده بشه.
_گفتم...برو...کنار..
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
+اونا کاری نکردن سرورم..فقط توانایی پرداخت مالیات رو ندارن..فقر و تنگدستی، بین مردم، بیداد میکنه..بهشون حق بدین نتونن از پس مخارج سلطنتی بر بیان.
_مالیات نمیتونن بدن؟؟اشکال نداره...میتونن برای دربار، کار کنن..دخترا و پسراشون رو در اختیار مامورا بزارن تا برای ندیمه و خواجه شدن، به قصر آورده بشن...ولی اینا چیکار کردن؟؟..نه تنها حاضر به انجام اینکار نشدن، بلکه با سربازا هم درگیر شدن...سزای کسایی که از دستورات سرپیچی کنن..مرگه.
چشمام از فریادش، بسته شد و جوشش اشک رو احساس کردم.
+اجازه نمیدم بهشون آسیب بزنین...
چشمام رو باز کردم و نگاه خیسمو به نگاه وحشیش، دوختم.
_بهت گفتم.....
با دیدن چشمای اشکیم، حرفش رو قطع کرد..چند ثانیه بهم خیره شد و بعد انداختن شمشیرش، به سمت قصرش رفت...
شرایط:
Like:35
Comment:10
=ببخشید هاملونی...
&آیگوووووو...اشکال نداره پسرم...بیا بشین بزار یه دل سیر نگات کنم .دلم برات تنگ شده بود.
با دهن باز بهشون نگاه میکردم...من...ملکه این کشور...اگه
یه کار نادرست انجام میدم، تا ساعت ها باید نصیحت بشنوم، بعد این...زبونم ازین همه فرق گذاشتن قاصره...
با استخدام شدن برادرم تو قسمت مشاورین و حضور مداومش کنارم، تحمل جو قصر، برام آسون تر شده .حرفای بانو هان و جین، باعث شد تا سعی کنم دید جدیدی به زندگیم داشته باشم.
میتونم بگم حسم از تنفر نسبت به پادشاه، به احساس خاصی
نداشتن، تبدیل شده که بقول بانو هان، همینم غنیمته....
مشغول قدم زدن تو محوطه بودم که با شنیدن التماس های کسی، متوقف شدم.
+بانو هان؟؟ این صدای چیه؟؟؟؟
&بنظر میاد کسی داره ناله و التماس میکنه.
+بریم ببینم چخربه.
&نه..بانوی من..شاید نباید برین...یااااا...ملکه ی من..کجا میرین؟؟؟ صبر کنین..
بی توجه به بانو هان و ندیمه ها، دامنم رو بالاگرفتم و به سرعت، خودم رو به منبع صدا رسوندم .با دیدن صحنه رو به
رو، نفس تو سینم، حبس شد...!
کنار در وسط حیاط قصر اصلی، نزدیک پله ها، دو تا رعیت روی زمین افتاده بودن و درحال التماس برای زنده موندن،
عالیجناب هم، با یه شمشیر خونی و چشامی غرق در خشم و لذت، به صحنه جلوشون، نگاه میکردن.
پشت سر ایشونم، محافظ و پیشکارشون، ایستاده بودن و در سکوت، نظاره گر ماجرا بودن...!!
با شنیدن صحبتاشون و پی بردن به اصل ماجرا،به محض بالا رفتن شمشیر پادشاه، خودم رو به عالیجناب رسوندم و بعد از
ایستادن جلوشون و باز کردن دستام به دو طرف، گفتم:
+خواهش میکنم سرورم...اونا رو به من ببخشین..
_تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن ملکه. برو کنار..
+نه..نمیزارم دستتون به خونشون آلوده بشه.
_گفتم...برو...کنار..
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
+اونا کاری نکردن سرورم..فقط توانایی پرداخت مالیات رو ندارن..فقر و تنگدستی، بین مردم، بیداد میکنه..بهشون حق بدین نتونن از پس مخارج سلطنتی بر بیان.
_مالیات نمیتونن بدن؟؟اشکال نداره...میتونن برای دربار، کار کنن..دخترا و پسراشون رو در اختیار مامورا بزارن تا برای ندیمه و خواجه شدن، به قصر آورده بشن...ولی اینا چیکار کردن؟؟..نه تنها حاضر به انجام اینکار نشدن، بلکه با سربازا هم درگیر شدن...سزای کسایی که از دستورات سرپیچی کنن..مرگه.
چشمام از فریادش، بسته شد و جوشش اشک رو احساس کردم.
+اجازه نمیدم بهشون آسیب بزنین...
چشمام رو باز کردم و نگاه خیسمو به نگاه وحشیش، دوختم.
_بهت گفتم.....
با دیدن چشمای اشکیم، حرفش رو قطع کرد..چند ثانیه بهم خیره شد و بعد انداختن شمشیرش، به سمت قصرش رفت...
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۳.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.