■▪︎وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه ▪︎■ pt24
داکو میکشمت...
رفتم خونه ، نمیخواستم باور کنم جیمین مرده باشه، اینقدر ناراحت بودم که از وقتی که اومدم همش رو تختم حتی ناهار هم درست نکردم، ساعت 4 شد، دیگه عصاب نمونده بود واسم ، رفتم بیرون، هوا بارونی بود ، یه بارونی هم تنم کردم....رفتم زیر بارون، چرا، ما تازه رابطمون رو شروع کرده بودیم، چرا اینجوری شد، نمیخوام...خیلی بی اعصاب بودم، کل روز رو چیزی نخوردم، رفتم خونه یه قرص اعصاب خوردم و گرفتم خوابیدم....
ویو جیمین روز حادثه
داکو وقتی بمب رو ترکوند گوشام دیگه دست از شنیدن کشیدن، با خیسی کمر دیگه همه چی سیاه شد...
*سه روز بعد تو بیمارستان*
بیدار شدم، ازجایی که بودم معلوم بود که اینجا بیمارستانه، خواستم تکون بخورم ولی دیدم کلی دستگاه بهم وصله، زیاد بودن، خواستم دوباره تکون بخورم که فهمیدم کمرم حس نداره، یکم ترسیدم برای چی کمرم رو حس نمیکنم؟
یکم بعد که داشتم به اتفاقاتی که افتاده فکر میکردم ، یکی اومد داخل، معلوم بود که دکتر نیست پس کیه؟
یارو:
عه بلاخره به هوش اومدی جیمین...
جیمین:
ببخشید شما؟ اصلا اینجا چه خبره؟ میشه ا.ت رو ببینم؟
یارو:
آروم باش الان میگم، من یین هستم(پسرها) داشتم از جلوی یه عمارتی رد میشدم که دیدم ترکید، سریع رفتم یه جا پناه گرفتم صداش خیلی بلند بود، وقتی اومدم بیرون دیدم یکی پرت شده جلوی عمارت، گوشیم همراهم نبود ، عمارتش هم نزدیک های جنگل بود و همسایه ها کم بودن دور و برش(منظورش از کم یعنی ۱۰ ، ۱۵ تایی) برای همین تا نمردی سوار ماشینم کردمت و آوردمت بیمارستان...
جیمین:
آها، ممنونم که کمکم کرده بودی...
یین:
الان که به هوش اومدی به دکتر بگم...
جیمین:
صبر کن غیر از ما کس دیگه ای هست؟(اشاره به ا.ت)
یین:
نه ، مثلا کی؟...رفتش دکتر رو بیاره...
ا.ت یعنی تو الان حلت خوبه؟...دلم میخواد ببینمت
دکتر اومد.
دکتر:
سلام جیمین
جیمین:
سلام دکتر
دکتر:
خدا خیلی رحم کرد، خیلییییی شانس آوردی، وگرنه با این ضربه ای که دیدی شانس نمیاوردی، ولی انگار معجزه شده...
جیمین:
یعنی شانس نمیاوردم که زنده بمونم؟
دکتر:
بله...
سرمم رو در آورد و رو دستم پنبه گذاشت...
به کمرم دست زد و گفت:
حسی داره؟
جیمین:
نه...چرا اینجوری شده؟
دکتر:
بعد از اون حادثه ای که دوستتون آوردنتون اینجا، حدث میزنم موقع ترکیدن بمب شما پرت شدید و موقع پرت شدن کمرتون به بالا خم شده و ضربه دیده...
یکم بعد دکتر رفت بیرون..
یین:
جیمین چی شده؟ انگار فکرت درگیره؟ به کسی فکر میکنی؟
جیمین:
آره، از کجا فهمیدی؟
یین:
بقیه هم اینو میگن، نمیدونم...حالا به کی فکر میکنی؟
جیمین:
خیلی دوست دارم ببینمش، ولی خب فکر میکنم داکو دوباره پیداش کنه...
جیمین اومد🎈
لاک بوکون⭐❤🔪
رفتم خونه ، نمیخواستم باور کنم جیمین مرده باشه، اینقدر ناراحت بودم که از وقتی که اومدم همش رو تختم حتی ناهار هم درست نکردم، ساعت 4 شد، دیگه عصاب نمونده بود واسم ، رفتم بیرون، هوا بارونی بود ، یه بارونی هم تنم کردم....رفتم زیر بارون، چرا، ما تازه رابطمون رو شروع کرده بودیم، چرا اینجوری شد، نمیخوام...خیلی بی اعصاب بودم، کل روز رو چیزی نخوردم، رفتم خونه یه قرص اعصاب خوردم و گرفتم خوابیدم....
ویو جیمین روز حادثه
داکو وقتی بمب رو ترکوند گوشام دیگه دست از شنیدن کشیدن، با خیسی کمر دیگه همه چی سیاه شد...
*سه روز بعد تو بیمارستان*
بیدار شدم، ازجایی که بودم معلوم بود که اینجا بیمارستانه، خواستم تکون بخورم ولی دیدم کلی دستگاه بهم وصله، زیاد بودن، خواستم دوباره تکون بخورم که فهمیدم کمرم حس نداره، یکم ترسیدم برای چی کمرم رو حس نمیکنم؟
یکم بعد که داشتم به اتفاقاتی که افتاده فکر میکردم ، یکی اومد داخل، معلوم بود که دکتر نیست پس کیه؟
یارو:
عه بلاخره به هوش اومدی جیمین...
جیمین:
ببخشید شما؟ اصلا اینجا چه خبره؟ میشه ا.ت رو ببینم؟
یارو:
آروم باش الان میگم، من یین هستم(پسرها) داشتم از جلوی یه عمارتی رد میشدم که دیدم ترکید، سریع رفتم یه جا پناه گرفتم صداش خیلی بلند بود، وقتی اومدم بیرون دیدم یکی پرت شده جلوی عمارت، گوشیم همراهم نبود ، عمارتش هم نزدیک های جنگل بود و همسایه ها کم بودن دور و برش(منظورش از کم یعنی ۱۰ ، ۱۵ تایی) برای همین تا نمردی سوار ماشینم کردمت و آوردمت بیمارستان...
جیمین:
آها، ممنونم که کمکم کرده بودی...
یین:
الان که به هوش اومدی به دکتر بگم...
جیمین:
صبر کن غیر از ما کس دیگه ای هست؟(اشاره به ا.ت)
یین:
نه ، مثلا کی؟...رفتش دکتر رو بیاره...
ا.ت یعنی تو الان حلت خوبه؟...دلم میخواد ببینمت
دکتر اومد.
دکتر:
سلام جیمین
جیمین:
سلام دکتر
دکتر:
خدا خیلی رحم کرد، خیلییییی شانس آوردی، وگرنه با این ضربه ای که دیدی شانس نمیاوردی، ولی انگار معجزه شده...
جیمین:
یعنی شانس نمیاوردم که زنده بمونم؟
دکتر:
بله...
سرمم رو در آورد و رو دستم پنبه گذاشت...
به کمرم دست زد و گفت:
حسی داره؟
جیمین:
نه...چرا اینجوری شده؟
دکتر:
بعد از اون حادثه ای که دوستتون آوردنتون اینجا، حدث میزنم موقع ترکیدن بمب شما پرت شدید و موقع پرت شدن کمرتون به بالا خم شده و ضربه دیده...
یکم بعد دکتر رفت بیرون..
یین:
جیمین چی شده؟ انگار فکرت درگیره؟ به کسی فکر میکنی؟
جیمین:
آره، از کجا فهمیدی؟
یین:
بقیه هم اینو میگن، نمیدونم...حالا به کی فکر میکنی؟
جیمین:
خیلی دوست دارم ببینمش، ولی خب فکر میکنم داکو دوباره پیداش کنه...
جیمین اومد🎈
لاک بوکون⭐❤🔪
۱۷.۰k
۰۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.