چند پارتی
چند پارتی
(وقتی عاشقش بودی و زشت وفقیر بودی و اصلا ندیده بودیش تا اینکه خانوادت و......)
ویو آت
سلام من کیم ات هستم و عاشق لی فیلیکس هستم توی ایران زندگی میکنم فقیرم و خیلی زشتم و حنا خانوادم هم به روم میارن از همه متنفرم و نظر دیگران برام مهم نیست ولی میدونی چیه میدونم فیلیکس حرفش با باز شدن در اتاقش نصفه موند به طرف در برگشت و گفت
آت: بیا داخل
مادرش اومد داخل و گفت
مامان آت عکس فیلیکس که با رزی بود رو بهش نشون داد آت بلافاصله شروع به گریه کرد و گفت
آت :چراااااا
مامان آت :بهتره ازش متنفر باشی چون من به کسایی که به حرفم گوش میدن پاداش خوبی میدم
آت از نامادریاش میترسید پدر مادر آت الان فوق العاده پولدار بودن فقط آت بود که خبر نداشت آت سرش رو به معنی باشه تکون داد و گفت
آت :دوست دختر دوست پسرن نه (لرزش و بغض )
مامان آت :آره توقع نداری که بیاد تورو بگیره آخه تو چیداری که بخواد بگیرتت بدبخت
آت :عشق (لرزش و همراه با گریه )
مامان :میتونم بهت کمک کنم تا پیشرفت کنی
آت:چطوری آخه
چشمای آت برای لحظه برق زد و تا خواست حرفی بزنه نامادریش گفت
مامان :یادت باشه تو زیبا نیستی ولی باید بدونی عشق پایانی نداره حد و مرز هم نداره فقط به دوست داشتنش پایان بده چون معلوم نیست شاید فردایی وجود نداشته باشه برات نوبت عمل جراحی گرفتم و بدون هیچ حرفی از اتاق اومد بیرون آت براش عجیب بود که چرا آنقدر یهویی نگران شد ولی الان این مهم نبود مهم این بود که داره برای رویاهایش تلاش میکنه همین مهم بود
(ویو رو به فردا صبح)
(ویو آت)
هوففففففف رفتیم عمل رو انجام دادم واقعا فوق العاده شده بودم در حدی که اصلا انگار کیم ات نبودم برام عجیب بود که چرا خانوادم اینجوری شدن مادرم
گفت
مامانش :آت برو کشور کره
آت با تعجب به مامانش نگاه کرد و گفت
آت:پولش چی ما فقیرم
مامانش :پدرت برای اینکه به تو آسیبی نرشسه اون کارو کرد حالا برو سراغ آروزوهات تو هنوز ۱۶ سالته از پسش بر میای تو دختر مامانی
مامان آت به سمت در رفت دستگیره رو کشید که با حرف آت سر جاش ایستاد
آت:دوست دارم و خدانگهدار
مامانش : خدافقط شیرین ترین قسمت زندگی من (آروم و با بغض)
آن با اینکه نامادریش بود اونو دوست داشت و عاشقش بود لباسی پوشید وسایل نوع و کلی چیز خرید که دست خالی نره برای فردا پرواز داشت و و نمیخواست مزاحم مادرش هم بشه همینطور برای خودش پرسه میزد و خسته شده بود تا اینکه ساعت پنج صبح شد دقیقا این موقع پرواز داشت
(ویو رو به بعد از پرواز ۸ساعت بعد )
(این داستان ادامه دارد.....)
(وقتی عاشقش بودی و زشت وفقیر بودی و اصلا ندیده بودیش تا اینکه خانوادت و......)
ویو آت
سلام من کیم ات هستم و عاشق لی فیلیکس هستم توی ایران زندگی میکنم فقیرم و خیلی زشتم و حنا خانوادم هم به روم میارن از همه متنفرم و نظر دیگران برام مهم نیست ولی میدونی چیه میدونم فیلیکس حرفش با باز شدن در اتاقش نصفه موند به طرف در برگشت و گفت
آت: بیا داخل
مادرش اومد داخل و گفت
مامان آت عکس فیلیکس که با رزی بود رو بهش نشون داد آت بلافاصله شروع به گریه کرد و گفت
آت :چراااااا
مامان آت :بهتره ازش متنفر باشی چون من به کسایی که به حرفم گوش میدن پاداش خوبی میدم
آت از نامادریاش میترسید پدر مادر آت الان فوق العاده پولدار بودن فقط آت بود که خبر نداشت آت سرش رو به معنی باشه تکون داد و گفت
آت :دوست دختر دوست پسرن نه (لرزش و بغض )
مامان آت :آره توقع نداری که بیاد تورو بگیره آخه تو چیداری که بخواد بگیرتت بدبخت
آت :عشق (لرزش و همراه با گریه )
مامان :میتونم بهت کمک کنم تا پیشرفت کنی
آت:چطوری آخه
چشمای آت برای لحظه برق زد و تا خواست حرفی بزنه نامادریش گفت
مامان :یادت باشه تو زیبا نیستی ولی باید بدونی عشق پایانی نداره حد و مرز هم نداره فقط به دوست داشتنش پایان بده چون معلوم نیست شاید فردایی وجود نداشته باشه برات نوبت عمل جراحی گرفتم و بدون هیچ حرفی از اتاق اومد بیرون آت براش عجیب بود که چرا آنقدر یهویی نگران شد ولی الان این مهم نبود مهم این بود که داره برای رویاهایش تلاش میکنه همین مهم بود
(ویو رو به فردا صبح)
(ویو آت)
هوففففففف رفتیم عمل رو انجام دادم واقعا فوق العاده شده بودم در حدی که اصلا انگار کیم ات نبودم برام عجیب بود که چرا خانوادم اینجوری شدن مادرم
گفت
مامانش :آت برو کشور کره
آت با تعجب به مامانش نگاه کرد و گفت
آت:پولش چی ما فقیرم
مامانش :پدرت برای اینکه به تو آسیبی نرشسه اون کارو کرد حالا برو سراغ آروزوهات تو هنوز ۱۶ سالته از پسش بر میای تو دختر مامانی
مامان آت به سمت در رفت دستگیره رو کشید که با حرف آت سر جاش ایستاد
آت:دوست دارم و خدانگهدار
مامانش : خدافقط شیرین ترین قسمت زندگی من (آروم و با بغض)
آن با اینکه نامادریش بود اونو دوست داشت و عاشقش بود لباسی پوشید وسایل نوع و کلی چیز خرید که دست خالی نره برای فردا پرواز داشت و و نمیخواست مزاحم مادرش هم بشه همینطور برای خودش پرسه میزد و خسته شده بود تا اینکه ساعت پنج صبح شد دقیقا این موقع پرواز داشت
(ویو رو به بعد از پرواز ۸ساعت بعد )
(این داستان ادامه دارد.....)
۵.۷k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.