رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل دو پارت چهل و شیش
بلاخره از بیرون رسیدیم خونه
خاله بهم گفت سرییی برو حموم سری
گفتم خاله خستمه بزار استراحت کنم
گفت: نمیشه برو حموم
باشه ای گفتم و به حموم رفتم
بعدش که در اومدم موهامو خشک کردم و یه مانتو سیاه پوشیدم و شلوار لی زیر مانتو هم یه تی شرت مشکی و کفش اسپرت و یه شال سیاه
خاله هم اماده شد
سوار ماشین شدیم
تو راه سکوت کردیم سکوتی عمیق
تا اینکه رسیدیم به یه خونه باغ بزرگ دو طبقه اصلا مثل بهشت بود از خونه ارشیا هم بهتر بودرفتیم تو بعد از ماشین پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم ودر خونه رو باز کردیم اصلا خونه نبود قصر بود!
رفتیم و رفتیم به یه میز گرد رسیدیم و چند نفر نشسته بودن دور میز
انگار ما اخرین نفر بودیم!
فصل دو پارت چهل و شیش
بلاخره از بیرون رسیدیم خونه
خاله بهم گفت سرییی برو حموم سری
گفتم خاله خستمه بزار استراحت کنم
گفت: نمیشه برو حموم
باشه ای گفتم و به حموم رفتم
بعدش که در اومدم موهامو خشک کردم و یه مانتو سیاه پوشیدم و شلوار لی زیر مانتو هم یه تی شرت مشکی و کفش اسپرت و یه شال سیاه
خاله هم اماده شد
سوار ماشین شدیم
تو راه سکوت کردیم سکوتی عمیق
تا اینکه رسیدیم به یه خونه باغ بزرگ دو طبقه اصلا مثل بهشت بود از خونه ارشیا هم بهتر بودرفتیم تو بعد از ماشین پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم ودر خونه رو باز کردیم اصلا خونه نبود قصر بود!
رفتیم و رفتیم به یه میز گرد رسیدیم و چند نفر نشسته بودن دور میز
انگار ما اخرین نفر بودیم!
۱۰.۶k
۱۵ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.