بالاخره از گشادی دست کشیدم
سناریو پارت ۵
از زبون راوی
سه روز از اون قضیه گذشته بود
سوکی حسابی عوض شده بود و از درونگرا به برونگرا تبدیل شد.چون باجی رو داشت و دیگه از تنهایی در اومده بود
ساعت ۱۱:۰۰شب
سوکی برعکس همیشه بیدار بود. هرکاری میکرد خوابش نمیگرفت.آهنگ گوش داد،شیر گرم خورد،کتاب خوند،ولی بازم خوابش نمیگرفت...یه نگاهی به گوشیش انداخت یه پیام از باجی براش اومده بود
#سوکی من خوابم نمیگیره تو هم بیداری؟؟#
*آره*
#بیا اپارتمانمون رو پشت بوم بشینیم#
*الان نصف شبه مطمئنی کسی نمیفهمه؟*
#فقط بیا!نمیخوام امشبو از دست بدی#
*باشه الان میام*
از زبون سوکی:
آماده شدم و رفتم سمت آپارتمان باجی.خیلی بی سروصدا از پله ها رفتم بالا تا به پشت بوم رسیدم.باجی هم اونجا بود و رو لبه نشسته بود.رفتم پیشش نشستم.چشمش به من افتاد و لبخند بزرگی زد باعث شد منم بخندم
باجی(سلام سوکی)
سوکی(مشتاق دیدار باجی)
باجی(حتما نمیدونی چرا آوردمت اینجا)*خنده*
سوکی(تو فقط بگو چرا منو آوردی اینجا حتما یه دلیلی داری مگه نه؟؟)
باجی دستشو کرد تو جیبش و یه جعبه کوچیک در آورد.اونو داد به من.حسابی کنجکاو بودم ببینم توش چیه
باجی(من اینو برای تو گرفتم)
سوکی(داخلش چیه؟؟؟)
باجی(فقط بازش کن حتما خوشت میاد)
بازش کردم...یه گردنبند زنجیری که یه کلید ازش آویزون بود.یه نگاهی به باجی کردم دیدم داره یه گردنبدی که ازش قفل آویزون بود بهم نشون میده
باجی(اینم برای منه حالا باهم ست شدیم)
سوکی(وایی ممونم باجی خیلی قشنگه)
باجی لبخند زد و دستشو رو شونه چپم گذاشت سرشو گذاشت رو سرم
باجی(امشب میای خونمون بخوابیم؟)
سوکی(نه باید برم خونه)
باجی(هرجور راحتی)
باجی تا پایین پله همرام اومد ازش خدافظی کردم خواستم برم که...
باجی(سوکی یه لحظه وایستا)
سوکی(هوم)
باجی گونمو میبوسه
باجی(مراقب خودت باش گربه کوچولو)*نیشخند*
لبخند زدم
سوکی(باشه خدافظ)
از زبون راوی
سه روز از اون قضیه گذشته بود
سوکی حسابی عوض شده بود و از درونگرا به برونگرا تبدیل شد.چون باجی رو داشت و دیگه از تنهایی در اومده بود
ساعت ۱۱:۰۰شب
سوکی برعکس همیشه بیدار بود. هرکاری میکرد خوابش نمیگرفت.آهنگ گوش داد،شیر گرم خورد،کتاب خوند،ولی بازم خوابش نمیگرفت...یه نگاهی به گوشیش انداخت یه پیام از باجی براش اومده بود
#سوکی من خوابم نمیگیره تو هم بیداری؟؟#
*آره*
#بیا اپارتمانمون رو پشت بوم بشینیم#
*الان نصف شبه مطمئنی کسی نمیفهمه؟*
#فقط بیا!نمیخوام امشبو از دست بدی#
*باشه الان میام*
از زبون سوکی:
آماده شدم و رفتم سمت آپارتمان باجی.خیلی بی سروصدا از پله ها رفتم بالا تا به پشت بوم رسیدم.باجی هم اونجا بود و رو لبه نشسته بود.رفتم پیشش نشستم.چشمش به من افتاد و لبخند بزرگی زد باعث شد منم بخندم
باجی(سلام سوکی)
سوکی(مشتاق دیدار باجی)
باجی(حتما نمیدونی چرا آوردمت اینجا)*خنده*
سوکی(تو فقط بگو چرا منو آوردی اینجا حتما یه دلیلی داری مگه نه؟؟)
باجی دستشو کرد تو جیبش و یه جعبه کوچیک در آورد.اونو داد به من.حسابی کنجکاو بودم ببینم توش چیه
باجی(من اینو برای تو گرفتم)
سوکی(داخلش چیه؟؟؟)
باجی(فقط بازش کن حتما خوشت میاد)
بازش کردم...یه گردنبند زنجیری که یه کلید ازش آویزون بود.یه نگاهی به باجی کردم دیدم داره یه گردنبدی که ازش قفل آویزون بود بهم نشون میده
باجی(اینم برای منه حالا باهم ست شدیم)
سوکی(وایی ممونم باجی خیلی قشنگه)
باجی لبخند زد و دستشو رو شونه چپم گذاشت سرشو گذاشت رو سرم
باجی(امشب میای خونمون بخوابیم؟)
سوکی(نه باید برم خونه)
باجی(هرجور راحتی)
باجی تا پایین پله همرام اومد ازش خدافظی کردم خواستم برم که...
باجی(سوکی یه لحظه وایستا)
سوکی(هوم)
باجی گونمو میبوسه
باجی(مراقب خودت باش گربه کوچولو)*نیشخند*
لبخند زدم
سوکی(باشه خدافظ)
۵.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.